ویرگول
ورودثبت نام
MohammaD
MohammaD
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

داستان سربازی|بخش چهارم؛ خداحافظ ادیبی


مسیر برفی

بعد از اینکه از مرزن آباد رسیدیم تهران قرار گذاشتیم روز بازگشت ترمینال غرب جمع بشیم و با اتوبوس یا سواری دوباره برگردیم سمت پادگان؛ روز برگشتمون یه روز کاملا برفی بود.... ساعت 13:30 بود خودمو با کلی تاخیر به دوستام رسوندن تا بریم سمت پادگان. برف شدید بود؛ بالاخره با کلی اعصاب خوردی و چونه زدن سر قیمت راهی جاده چالوس شدیم . هر چی که بالاتر می رفتیم بارش شدیدتر و هوا سردتر می شد؛ بعد مدتها بخاطر سرما سر درد گرفتم. بعد از حدود 4 5 ساعت رسیدیم پادگان و گوشی هامون رو به کافه ای که نزدیک درب بود تحویل دادیم و بعد از حدود 1 ساعت تو صف ایستادن و کنترل دژبان وارد آسایشگاه شدیم. اون شب خیلی حالم گرفته بود ... البته این حالت برای یه سرباز وقتی که از پیش خانه و خانواده برمیگرده طبیعی بود. حالا دیگه افتاده بودیم تو سراشیبی تموم شدن آموزشی؛

معاونت آموزش

چند روز بعد از اینکه از مرخصی برگشتیم بچه هایی که معاف از رزم نبودن صبح تا بعد از ظهر می رفتن میدون تیر؛ من بخاطر معافیتی (چشم) که داشتم از اسلحه معاف شده بودم. بخاطر همین بچه هایی که نمیتونستن برن میدون تیر باید جای سربازای سالم بیرون از آسایشگاه هم پست میدادن تا اونا از میدون تیر برگردن. منشی گروهان اسم من رو برای پست بالای کوه نوشت. وقتی رفتم سر پستم از زیبایی منظره ای که بود شگفت زده شدم. واقعا قشنگ بود. کوه، جنگل، آسمون آبی ، ابر و .... . اون بالا که بودم زمان برام سریع می گذشت... تو همین حین یه صدایی شنیدم که داشت منو صدا می زد ؛ بیشتر که دقت کردم دیدم محمد منشی گردان داره از پایین کوه صدام می کنه ....ترک پست کردم!!! که ببینم چی میگه؛ گفت معاونت آموزش یکی رو میخواد که اکسس (MS Access) بلد باشه . میخوان یه سری گواهی نامه چاپ کنن دنبال کسی که بتونه این کار رو انجام بده ... منم قبول کردم و رفتم با مسئولی که اونجا بود صحبت کردم و اطلاعات رو در اختیار گذاشت و گفت باید تا فلان روز این رو تحویل ما بدی.... بعد از ناهار که شد رفتم آموزش تا داده ها و بقیه اطلاعات رو بگیرم که مسئولش گفت سرهنگ (فرمانده پادگان) کارمون داره .... رفتیم پیش رییس و اون توضیحاتی داد ... متوجه شدم که رییس با اکسس آشنایی خوبی داره و گفتش اگر درست انجام بدی ماهم هواتو (منظورش مرخصی تشویقی بود) داریم... دیگه از اون روز بود که کلا کلاسا رو نمی رفتم و همش داخل آموزش بودم و اون چیزی که ازم می خواستن انجام می دادم... دیگه از اون کلاسای صف جمع (تمرین رژه) خلاص شده بودم و کاری که دوست داشتم رو انجام می دادم.

مرخصی سخت

ایام فاطمیه بود و نزدیکای شهادت حضرت بودیم. گفتن که یه سری از بچه ها رو میخوان 72 ساعت بفرستن مرخصی .... اسم من توی لیست اولیه بود و منم خیالم راحت که میرم خونه .... ولی یه اتفاقی پیش اومد و فرمانده گروهانمون اسم چند نفر از بچه ها رو بخاطر بعضی از بچه هایی که سفارش شده بودن از لیست خط زد که اسم منم توی اون افراد بود.... رفتم و به مسئول آموزش گفتم داستان اینطوری شده ... گفت تو غمت نباشه تو هرجوری هست امروز میری .... به چندنفر زنگ زد و اونا گفتن که چون فرمانده پادگان تشویقی داده به سرباز (من رو میگفتم) مشکلی نیست میتونه بره... رفتم به فرمانده گروهانمون گفتم که من از طرف فرمانده پادگان تشویقی گرفتم که این چند روز رو برم .... کلی بهم چیز گفت که چرا تو اصلا بدون اجازه من رفتی آموزش !!!! کی به تو گفته بری !!!! منم این در و اون در می زدم که برم ولی تایم اداری گذشته بود و مسئول آموزش رفته بود و من دستم به هیچ جایی بند نبود. ... سربازا داشتن آماده رفتن می شدن ولی من همچنان دنبال امضا کردن دفترچه بودم. دیگه کلافه شدم بودم و بچه ها داشتن از پادگان خارج می شدن؛ بالاخره با کمک نصیر که یکی از دوستای نزدیکم بود تونستیم ساعت 5 امضاها رو بگیریم و از پادگان بزنیم بیرون ... بعدا فهمیدم علت اینکه به دفترچه من گیرداده بودن این بوده که به همه 72 ساعت مرخصی دادن و چرا به من 96 ساعت ؟!!

پایان دوره؛ کابوس انتخابات

داشتیم به روزای آخر دوره نزدیک می شدیم و هرکس یه تاریخی برای ترخیص می گفت ... یکی میگفت برای انتخابات می فرستن ماموریت .... یکی دیگه می گفت قبل از انتخابات همه ترخیص می شن .... همه چیز گنگ بود تا روز 30 بهمن توی مراسم رژه صبحگاهی فرمانده پادگان گفت معاف از رزم های عزیز سلام ما را به خانواده های محترمتون برسونید.... این یعنی ما معاف از رزم ها دیگه کارمون توی اون پادگان رسما تموم شده بود و باید آماده ترخیص می شدیم. ظهر شده بود.... وسایلمون رو جمع کردیم و از شدت خوشحالی ناهارهم نخوردیم و تمام چیزهایی که تحویل گرفته بودیم رو تحویل دادیم و با بقیه دوستان که باید میرفتن ماموریت خداحافظی کردیم و منتظر بودیم که نامه معرفی به یگان رو بهمون بدن .... بعد از سه ساعت انتظار بالاخره فرمانده گروهان اومد و با ما خداحافظی کرد و تک تک نامه ها رو بهمون داد .... توی نامه ای که بهم دادن نوشته بود خودتون رو در تاریخ 1 اسفند (فردا اون روز) به فاتب معرفی کنید.... در نگاه اول خیلی خوشحال شدم که تهران افتادم ولی تاریخو که نگاه می کردم بهم می گفت که محمد خبری از مرخصی پایان دوره نیست و باید بلافاصله بری یگان .... با چندتا از دوستای تهرانی م سریع از پادگان زدیم که گوشی هامون رو بدون صف بگیریم و به سمت تهران حرکت کنیم..... بیرون پادگان با بقیه بچه ها خدافظی کردیم و همه برای هم آرزوی موفقیت می کردیم.... بعضی ها خندون بودند بعضی هام از جایی که افتاده بودن ناراحت .... خلاصه سوار اتوبوس شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم تا فردا خودمون رو به فاتب معرفی کنیم.

تو اتوبوس که میومدم .... وقتی به منظره های جاده چالوس نگاه می کردم همش خاطرات این دو ماه میومد جلوی چشمام ... دلتنگی های دوری از خانواده .... صبح زود پاشدن ها .... حمام رفتن زیر برف .... اطاعت از دستور فرمانده با اینکه میدونستی حق با توست .... شب بیدار موندن ها و پست دادن بالای کوه و سرما .... کار توی آشپزخونه .... یک ماه مریض بودن .... غذاهای نامناسب .... لحظه ای که خانوادم بی خبر اومدن مرزن آباد و کلی چیز دیگه.... نمیدونم چرا فکر میکردم با گذروندن این دو ماه توی زندگیم وارد دوره جدیدی شدم....

بزرگترین درسایی که از دو ماه آموزشی یاد گرفتم : صبر... امید... توکل به خدا


سربازیادیبینیرو انتظامیپلیسنظام وظیفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید