دوشنبه، تئاتر شهر رو به سمت پل کالج پیاده میومدم و توی حال و هوای خودم بودم که چشمم افتاد به یکی از بساطهای دستفروشی کنار پیاده رو
یه فضای جمع و جور که به زور نیم متر در نیم متر میشد، پر از چاقوهای کوچیک و خوش دست، ابزارهای چندکاره و چراغ قوه های پلیس و دوربین. با نگاه اول، دوربین تک چشمی که کنار وسایل چیده شده بود، دیدم و برداشتم و روی چشم گذاشتم شروع به تنظیمش کردم و پیاده رو داشتم رصد می کردم که با صدای آااااا خرابش کردی به خودم اومدم و یه نیگا به چشم انداختم و دوباره گفت: خرابش کردیا، چقدر اینو می پیچونی! بپرس که بهت بگم چی به چیه!
بهش جواب دادم: نگران نباش، با اینا کار کردم. میدونم چی به چیه!
یه نیگا عاقل اندر صفیه انداخت و گفت: بپرس![همچنان که با اشاره دستش، بساطشو نشون میداد، ادامه داد] من نپرسیدم وضعم شد این، تو بپرس!
اومدم باز جواب بدم که دو - یک عقب نباشم، اما یه لحظه به خودم اومدم و یه لبخند بهش زدم و گفتم یاعلی!
پ.ن: پینوشت، پس نوشت یا پانوشت در دنیای سنتی وبلاگنویسی چیزی مانند هشتگ فعلی بود که حرف حساب رو این قسمت می زدند. :)