آقای ویلیام ای کوهن در کتاب هنر استراتژی با بررسی نظرات استراتژیستهای بزرگ تاریخ (تا حدود 7000 سال قبل) مثل سان تزو، کارل کلاوس ویتز، دِ جومینی، لیدل هارت، پاره تو و بسیاری دیگر از استراتژیستهای موفق تاریخ به دنبال پاسخ به این سوال بوده که این که می گوییم فلانی «تفکر استراتژیک» دارد ولی فلانی ندارد یعنی چه؟ و اصلا رعایت چه اصولی است که باعث میشود وقتی کسی را دیدیم که آنها را رعایت میکند به او بگوییم که «تو استراتژیست هستی!»
در مطالعهای که کوهن داشت، صدها اصل مهم و حیاتی کشف شد، که در نهایت از بین آنها به 14 اصلی رسید که بیشتر از بقیه تکرار شده بودند و البته خود این 14 اصل را هم مجددا مورد بازنگری قرار داد و به 10 اصلی رسید که میتواند باعث موفقیت کسب و کارها ( و صد البته افراد) در دنیای متغیر و پیچیده امروز باشد.
شاید بهترین توضیح برای این اصل ضرب المثلی باشد که همه ما به خوبی آن را میدانیم و به هرکسی که دائما در حال تغییر است میگوییم. بله، «از این شاخه به اون شاخه نپر!» چه در کسب و کار و چه در زندگی شخصی!
داستان یک کابوی:
مرد جوانی که در طول جنگ جهانی اول، دریانورد بود و در نتیجه حمله یک زیردریایی آلمانی به کشتیاش، مجروح شده بود و صدایی غیر عادی داشت؛ تلاش میکرد تا بازیگر شود. در نیویورک، حرف زدن غیر عادی او باعث شد که فقط نقشهای محدود و کوتاهی به وی سپرده شود. پس از آن، به هالیوود رفت و در هشت فیلم، باز هم تنها نقشهای کوتاه ایفا کرد. همه فکر میکردند که مشکل گفتاری او مانع از پیشرفتش خواهد شد و گذشه از آن، با وجود آنکه به خانواده ثروتمندی تعلق داشت، در این مدت تمام ثروت خود را رای مخارجش خرج کرده بود. به همین دلیل به نیویورک بازگشت و برای نقش یک گگانگستر در یک تئاتر برادوی تست داد.
مشکلات گفتری او اینجا به کمکش آمد. او میتوانست با لحن یک گانگستر صحبت کند. زمانی که شرکت تولید فیلم برادران وارنر حقوق تولید فیلم را خریداری نمود، او موفق به ایفای نقش در فیلم شد. باز او چان تهیه کنندگان را تحت تاثیر قرار داد که به او نقشهای اصلی را پیشنهاد دادند که قبلا او را برای آن نقشها رد کرده بودند.
«هامفری بوگارت» نشان داد که با وجود تمامی موانعی که در مسیر دستیابی به هدف او وجود داشت، پایبندی و تعهد به هدف، سبب دستیابی وی به موفقیت شد.
در شطرنج ابتکار عمل اینطور تعریف میشود که هریک از طرفین با انجام هر حرکت خود تهدیدی به وجود بیاورد که حریف همواره مجبور به دفاع باشد و زمان و تمرکز کافی را برای کشیدن نقشههای پیروزی نداشته باشد.
اگر برای شما هم این سوال پیش آمده که خب چطور ابتکار عمل را به دست بیاوریم و آن را حفظ کنیم، شاید این چند نکته به شما کمک کنند:
شاید این نوشته از گوته در این زمینه پر بیراه نباشد که:
گوته:
«مراقب بیهوده هدر دادن قدرتتان باشید، به شدت برای متمرکز کردن آنها تلاش کنید»
استراتژیستهای خوب و موفق هم از این تکنیک استفاده میکنند، آنها منابعشان را در نقطه مطلوبی جمع آوری میکنند و به خوبی میدانند که نمیتوانند در هر جایی تمرکز کنندو قوی باشند.
شاید یکی از دلایلی که باعث میشود بر روی همزمان چند پروژه کار کردن اشتباه باشد همین کمبود منابعی است که فرد میتواند آنها را برای رسیدن به هدف نهایی همه پروژهها متمرکز کند.
بیل گیتس در مصاحبهای با مجله فورچون میگوید:
«میدانید شرکت ماکروسافت بهترین نرم افزارهای هوشمند را به صدها میلیون نفر در سراسر دنیا ارائه میدهد و من فکر میکنم، از این نظر؛ انسان بسیار خوش شانسی بودهام. با وجود این اعتقاد دارم آنچه باعث موفقیت شرکت شده است، تمرکز بر منابع بوده است و تمرکز بر منابع؛ صرف نظر از این که از چه توانمندیهایی برخوردار هستید، اصلی اساسی در کسب موفقیت محسوب میشود.
اگر تمرکز درست را نیمی از مسیر موفقیت بدانیم، نیم دیگر موفقیت در تفکر استراتژیک در انتخاب جایگاه درست برای تمرکز است.
موقعیتی را میتوان گفت استراتژیک است که در رسیدن به هدف اصلی شما تفاوت ایجاد کند.
اگر بخواهیم چک لیستی برای بررسی یک موقعیت استراتژیک داشته باشیم بررسی موارد زیر خالی از لطف نخواهد بود:
حذف مونت گومری و تداوم سیرز:
یک مثال قدیمی از جایگاه یابی درست، دو رقیب قدیمی به نامهای مونت گومری و سیرز هستند که در صنعت خرده فروشی فعالیت میکردند. قبل از جنگ، مونت گومری، شرکت بزرگتری بود. باوجود این بعد از جنگ، سیرز ریسک بزرگی را قبول کرد. این شرکت، منابع خود را متمرکز و تمامی وجه نقد ممکن را گردآوری کرد و بر افتتاح فروشگاههای جدید در سراسر کشور با هدف تبدیل شدن به بزرگترین خرده فروشی آمریکا تمرکز نمود. مونت گومری با توجه به کمبود نقدینگی و قرارداشتن در معرض مشکلات پس از جنگ جهانی اول؛ بر فروشگاههای موجود خود تمرکز نمود. این استراتژی به سرمایه گذاری کمتری نیاز داشت. شاید فروشگاههای مونت گومری؛ از هر نظر، «بهتر» بودند ولی سیرز منابع خود را در محل استراتژیک مناسب؛ متمرکز نمود و فروشگاههای جدیدی را افتتاح کرد. در این رقابت حساس، مونت گومری نتوانست خود را به رقیب برساند.
این اصل که از آن با عنوان اصل غافلگیری در تفکر استراتژیک هم نام برده میشود به معنی ضربه زدن به رقیب در زمان و مکانی که انتظار آن را ندارد است.
غافلگیری باعث آشفته شدن رقیب میشود و همانطور که در اصل دوم به آن اشاره شد باعث میشود تا ابتکار عمل را همواره در دست داشته باشید.
لشگرکشی افسانهای هانیبال:
یکی از معروفترین غافلگیریهای تاریخ که منجر به شکست بزرگ رومیان شد، حمله هانیبال از اسپانیا به رم بود. اتفاق خاصی که در این جنگ رخ داد این بود که هانیبال برای اولین بار در تاریخ از طریق رشته کوههای آلپ سپاه خود را به سمت رم روانه کرد. البته این تنها یکی از غافلگیریهایی بود که هانیبال به دنبالش بود.
سپاهیان هانیبال در این نبرد 20 هزار نفر بودند و سپاهیان رومی در حدود 72 هزار نفر
برای غافلگیری هرچه بیشتر رومیها، هانیبال شبانه اقدام به حمله کرد و با بستن مشعلهایی به شاخ صدها گاو و رم دادنشان به سمت رومیها آنها را غافلگیر کرد و در حدود 50 هزار نفر از رومیان را کشت و در این جنگ تاریخی که از آن به عنوان یکی بزرگترین دستاوردهای نظامی بشر یاد میشود، پیروز شد.
به قول داوینچی، «سادگی خود بالاترین پیچیدگی است»، ناپلئون هم در این راستا جملهای معروف دارد که میگوید «بهترین اقدامات، سادهترین آنهاست»
امروزه پیچیده کردن مسائل و مشکلات بسیار راحتتر از قبل شده است که شاید دلیل اصلیش را باید در تعدد عوامل و مولفههای اثرگذار بر روابط عِلّی و معلولی دانست که هر روز هم بیشتر و بیشتر میشوند که آن هم به خاطر قدرت بیشتر بشر در بررسی و تحلیل است.
امروزه میتوان عوامل زیادی را مورد بررسی و تحلیل قرار داد و در مسائل دخیل کرد در حالی که یکی از هنرهای یک استراتژیست موفق ساده سازی هرچه بیشتر یک مسئله است که میتواند به حل سادهتر مسئله کمک کند.
شاید چک لیستی مثل چک لیست زیر بتواند در ساده کردن مسائل پیچیده به شما کمک کند:
در تئوری بازی، یک داستان معروف به نام «معمای زندانی» وجود دارد. در این داستان، روایتی این چنینی وجد دارد: دو نفر به اتهام مشارکت در سرقت، دستگیر شدهاند. دادستان میداند که هر دو نفر گناهکار هستند. این دو نفر در نزدیکی محل مفقود شدن کیف پول مسروقه دستگیر شدهاند و مشخصات آنها با مشخصاتی که برای سارقان ذکر شده، تطابق دارد و هر دو فرد سابقه زندان مشابه دارند. متاسفانه در اداره پلیس، صاحب کیف پول نتوانست این دو نفر را به عنوان سارق شناسایی نماید. دادستان هر دو متهم را جداگانه مورد بازجویی قرار داد. در طی این بازجویی با هریک از آنها به ین صورت معامله کرد:
خب تا به اینجا، خودتان را جای یکی از این دو دوست قرار دهید، به نظر شما کدام گزینه جذابیتی بیشتری برای انتخاب دارد؟
درست است که به نظر انتخاب گزینه سوم منطقیترین انتخاب است اما از میان این سه گزینه افراد سعی خواهند کرد گزینهای را انتخاب کنند که کمترین هزینه را برایشان داشته باشد.
در این داستان ما، دادستان، قهرمان اصلی قصه ماست، اوست که با در نظر گرفتن راه کارهای جایگزین توانست دو دزد را در دام بیاندازد.
درست است که کوتاهترین فاصله بین دو نقطه ممکن است یک خط راست باشد، اما این امر در هندسه صدق میکند و نه در استراتژی. کوتاهترین مسیر لزوما بهترین مسیر برای رسیدن به هدف در هنگام رویارویی با رقبا نیست.
اگر شما مسیر مستقیمی را برای رسیدن به هدفتان انتخاب کنید، قطعا این انتخاب از نظر رقبا پوشیده نیست و آنها اگر نتوانند با شما همراهی کنند سعی خواهند کرد تا در مسیر شما خللی ایجاد کنند پس یکی از راههای منحرف کردن رقبا در رسیدن به هدف استفاده از راههای غیر مستقیم است.
مردی با دوچرخه:
مردی با دوچرخه به خط مرزی رسید. او دو کیسه بزرگ همراه خود داشت.
مامور مرزی پرسید: در کیسهها چه داری؟
او گفت: شن
مامور او را از دوچرخه پیاده و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت کرد، ولی پس از بازرسی فراون، واقعا جز شن چیز دیگری نیافت. بنابراین به او اجازه عبور داد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا شد و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار شد و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نشد. یک روز آن مامور در شهر او را دید و پس از سلام و احوال پرسی، به او گفت: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانک که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی گفت: دوچرخه!
شاید پاسخ به این چند سوال بتواند مسئله زمانبندی و برنامه ریزی را حل کند:
اگر با رعایت نه اصل قبلی به موفقیت رسیده باشید نمیتوان گفت که به صورت کامل موفقیت را به دست آوردهاید تا زمانی که از آن مطمئن شوید.
در مسیر استفاده و بهره برداری از موفقیت دو خطای رایج وجود دارد:
خودتان را تصور کنید در حالی که با یک کلنگ در حال شکافتن دیواری برای رسیدن به طلا هستید، آنقدر خسته شدهاید که به ناچار دست از کار میکشید، در حالی که در واقعیت شما تنها یک ضربه با طلا فاصله داشتید، در این شبیه سازی، شما دچار خطای اول در بهرهبرداری از موفقیتتان شدهاید.
احتمالا در فیلمهایی که افراد به دنبال کشف گنجهای قدیمی هستند دیدهاید که قبل از رسیدن به گنج اصلی، اتاقهایی را قرار میدادهاند پر از جواهرات تا جویندگان گنج فکر کنند که اتاقی که در آن هستند آخرین قطعه گنج است، در حالی که گنج اصلی در اتاق بعدی است. این اتاقها در واقع نقششان انداختن جویندگان گنج در تله خطای دوم است.
The Art of the Strategist: 10 Essential Principles for Leading Your Company to Victory
پای نوشت 2: برای این خلاصه از کتاب تفکر و مدیریت استراتژیک؛ تئوری و عمل هم الهام گرفته شد.
نظر شما در مورد این 10 اصل چیست؟ با توجه به تحقیقی که آقای کوهن انجام داده، به نظر شما اصلی هست که جا مانده باشد و یا نیاز باشد که در کنار این اصول آنها را رعایت کرد؟ اصلا یک سوال قبل از همهی اینها و آن هم اینکه به نظر شما استراتژی در این 10 اصل خلاصه میشود؟