من همیشه دوست داشتم برم سمت چیزهایی که هرکسی سمتشون نرفته و کمتر از بقیه چیزا بهشون توجه شده. این قضیه توی رفتارم با آدما یا حتی دوستیامم کاملا مشهود بوده همیشه.
مثلا وقتی به روابطم نگاه میکنم میبینم حداقل 40 درصد از آدمایی که باهاشون ارتباط دارم افرادی هستن که شاید به سبب موقعیت اجتماعی یا ظاهرشون، کمتر کسی دوست داشته باهاشون دوست بشه ... حتی از همه بیشتر این قضیه تو کار و علایقم تاثیرگذار بوده!
من تا قبل از اینها فکر میکردم علاقم برنامهنویسیه، تا اینکه یهو خیلی زیاد همه اومدن این سمت و تا حد خوبی بازار اشباع شد و البته که علاقه من هم به این فیلد خیلی کمتر شد، درحدی که دیگه علاقه نبود و صرفا یه کاری بود که انجام میدادم.
همین حینها بود که طی یک پروژهای با شبكه آشنا شدم و حقيقتا احساس كردم كه خب شبکه واقعا برام جذابتر از برنامه نویسیه. بازم همه چیز داشت خوب پیش میرفت که درس مدیریت پروژه مغزم رو درگیر کرد. یه جورایی بخاطر اینکه ندیده بودم از اطرافیانم خیلی کسی سمتش بره واسم جدید و جذاب اومد، و از طرفی خود کاری که باید انجام میدادیم هم با علایقم جور بود.
یعنی درست وقتی که داشتم تو برنامهنویسی پیشرفت میکردم شبکه کار رو خراب کرد (البته من خوشحالم که این اتفاق افتاد) و بعد از اون مشغول شبکه بودم که پراجکت منیجمنت خودی نشون داد و به همین صورت من تا قبل از سن 18 سالگی هم درگیر این موضوعات بودم. از نشونههاش هم ميشه به امتحان كردن كلاسهای ورزشی و هنری مختلف اشاره کرد.
البته یه موضوع دیگهای هم که هست اینه که من تجربه کردن چیزهای جدید رو به هر چیز تکراری و روتین ترجیح میدم که این خودش علت اصلی پیشرفت نکردن من تو حوزه کار و درس هست. "از این شاخه به اون شاخه پریدن".
با این حال من به طرز عجیبی پامو تو رشتهای گذاشتم که اینبار حتی فکرشم نمیکردم! علوم کامپیوتر رشتهای بود که من صرفا به دلیل تشابه اسمی با مهندسی کامپیوتر و اینکه یه دانشگاه دولتی خوب تونسته بودم قبول بشم رفتم و درست وقتی که ترم 7 بودم تصمیم به تغییر رشته گرفتم.
خیلی این ور اونور زدم که بتونم تو دانشگاه خودمون رشتمو تغییر بدم و تن به دانشگاه آزادی شدن ندم (یه مقدار تو جَو بودم اون موقع حقیقتا که اونم بخاطر فضای دانشگامون بود) ولی به سبب سختگیریهای زیادی که وجود داشت قبول نکردن. پس من رشته مهندسی کامپیوتر آزاد رو انتخاب کردم برای گذروندن باقی دوره کارشناسیم و با وجود اضافه شدن 4 ترم دیگه به کارشناسیم و مخالفت یکسری از اطرافیانم، من کار خودمو کردم.
پشیمون ؟ نه.
حقیقتا پشیمون نیستم. نه از اینکه علوم کامپیوتر رو انتخاب کردم و نه از تغییر رشتم تو ترم 7.
پشیمون نیستم چون به طرز عجیبی از این تصمیمِ تقریبا احساسیای که 4 سال پیش گرفته بودم خیلی تجربیات زیادی کسب کردم و دوستهایی پیدا کردم که حاضر به تعویضشون با هیچ چیزی نیستم. تجربه دوری از خانواده، زندگی مستقل، آدمهایی با سبک زندگی مختلف و مشکلات کوچیکو بزرگشون که معمولا تو خوابگاه فقط میتونی ببینی و درک کنیشون و بعد از اون چالشهای زندگی تنهایی جزو تجربیاتی بودن که باعث تغییرات زیادی تو من شدن. این تجربیات بهم تا حد زیادی یاد دادن که تو موقعیتهای مختلف چه عکس العملی باید داشته باشم و من بزرگ شدم.
علت اینکه امشب این نوشته رو نوشتم هم این بود که چون دوستام امسال فارق التحصیل میشن یه ذره خورد تو ذوقم که من هنوز درگیر درسو کلاسم ولی خب من پای تصمیماتی که میگیرم هستم (اگر که منطقی باشن البته) و از طرفی لازم بود یه بار دیگه به خودم یادآوری کنم که من چیزهایی بدست آوردم و دیدمو شنیدم که خیلی از اونها هیچ کدومشون رو تجربه نکردن.
حداقل من با همه ی تغییر علایقم و تجربه کردن زمینه های مختلف کاری و شغلی خیلی چیزا یاد گرفتم که قراره تو زندگیم بدردم بخوره. (البته امیدوارم :)))) ).