توی یه روز معمولی، وسط یه اتاق معمولی، از خواب بیدار میشی.
همه چیز اونطوری که باید نیست، ولی یه چیزایی هم هست.
برنامهها رو روال نیستن؛ شاید ظرفها شسته نشده باشن، شاید اتاق یکم بهم ریخته باشه... نه اونقدر که نشه زندگی کرد، اونقدر که معلوم باشه زندگی، واقعاً جریان داره.
بعد توی یه آینه که خیلی هم شاید تمیز نباشه، خودت رو نگاه میکنی. همونجوری که شب قبل بودی، و شبهای قبلترش.
اما یه چیزی فرق کرده.
چرا همه چیز اونطوری که باید دیده نمیشه؟ اونطور که یه زندگی واقعی باید به نظر برسه؛ یکم آرام، شلخته، بیکادر.
قبلترها همین معمولی بودن، همین یکنواختی، شیرینتر بود.
ولی کمکم، همه شروع کردن به نمایش دادن زندگیشون؛
اول خیلی معمولی و بیهوا،
بعدتر با برنامه و کادر.
و بعدتر... حتی با دروغ و پنهانکاری.
حالا وقتی توی یه اتاق خیلی خیلی معمولی، جایی که لباسها و وسایل چندان مرتب نیستن، سرتو روی بالش میذاری و شروع میکنی به تماشای زندگی دیگران، همه چیز رنگ میبازه.
چایی تازه دمت کنار دستت، دیگه طعم قبل رو نداره.
خندهی واقعیت، کج و نامتقارن دیده میشه.
و همهی اون چیزایی که داشتی و به نظر خوب میومدن، از بین میرن؛ فقط با یه کلیک توی مجازی، فقط با چند دقیقه دیدن زندگی غیرواقعی دیگران...
تمام واقعیت خودت، زیر سوال میره.