همیشه وقتی با دوستم حرف میزدم و میگفتم روزگار سخت میگذره میگفت بیخیال هرچی مشکل باشه تموم که میشه بالاخره یه روز. الان فکر میکنم همه این مشکلات که تموم میشه به هر حال تاثیرشو روی هر آدمی میذاره. همه حالشون بده و همه تو فکرن. خیلی کم پیش میاد یکی از ته دل لبخند بزنه. خیلی کم پیش میاد یکی بیشتر از نیم ساعت حالش از ته دل خوب باشه. بعدش دوباره یاد همه اتفاقاتی که براش افتاده میوفته و دوباره حالش بده میشه. شایدم فقط برای من اینجوری بوده. شاید توی مغز آدما یه بخشی هست که این مشکلات و اونجا حل میکنه و دیگه برنمیگرده سمت اونا و اون قسمت از مغز رو من ندارم شاید .
خیلی عجیبه که آدم ها انقدر بی رحم میشن وقتی میدونن یه روز میاد که دیگه هیچکس یادشون نیست که قبلاً وجود داشتند. همه آدما فراموش میشن. پس چرا تو این مدت همه جای اینکه مهربان باشن دنبال حیله و کلک و بد کردن حال هم هستن؟ شاید جامعه مارو اینجوری کرده که برای اینکه زنده بمونیم باید بی رحم و دنبال کلاه گذاشتن سر بقیه باشیم.توی این روزایی که توی خوابگاه میگذرونم مهم ترین چیزی که بهش برخوردم اینه آدما طبق شرایط خودشونو وفق میدن. تو این اتاق ۴ نفر هستند که توی محیطی جدا بزرگ شدن طرز فکر های متفاوت داشتن ولی اینجا با هم کنار اومدن چون مجبور بودن برای اینکه راحت تر زندگی کنند با خوب و بد هم بسازن و شبیه هم بشن. اینجا فهمیدم تغییر مکان فقط دغدغههای فکریت رو عوض میکنه. قبلاً بخاطر یه سری چیزهای دیگه غصه میخوری الان برای یه سری چیزای دیگه.