ویرگول
ورودثبت نام
حمیدرضا رمضانی
حمیدرضا رمضانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت دوم - که چی؟

سلام. از دیروز تا به الان تونستم خیلی با خودم کنار بیام با اینکه ریشه هایی از مشکلات قبلیم رو میبینم.مشکلاتی مثل فکر های الکی که نمیزاره خوب زندگی کنم. من توی هر موقعیتی که باشم جای لذت بردن از اون موقعیت میام بدترین سناریوی ای که یک درصد امکان اتفاق افتادنش نباشه. شاید بزرگترین مشکلم همین باشه. باید بتونم یکم اینو مدیریت کنم چون این داره جلوی پیشرفتم توی زندگیم رو میگیره.


به نظرم بدترین موقعیتی که میتونه برای انسان پیش بیاد اینه که به کلمه "که چی" برسه. پیشرفت کنم که چی؟ برم موقعیت بهتری که چی؟ درس بخونم که چی؟ اینجا جایی هستش که آدم از همه چی نا امید میشه. میره سراغ چیزایی که هیچ اهمیتی نداره. فکر میکنه درباره کسی یا چیزی که مهم نیست. بهترین اتفاق زمانی رخ میده که آدم بدونه باید برای چی دل بسوزونه برای چی تلاش کنه. اگه من جای اینکه کی هست و نیست چقدر بدشانسی آوردم یا نه و ... فکر میکردم میومدم به خودم فکر میکردم به اینکه چجوری میتونم پیشرفت کنم چجوری میتونم آدم بهتری بشم میتونستم خیلی جایگاه بهتری داشته باشم. جایگاه بهتری هم نداشتم حداقل ذهن و قلب و روحم خیلی سالم تر میموند که الان توی 20 سالگیم صبرم به حد صفر رسیده. هیچکی نمیتونه دو دقیقه باهام حرف بزنه. آدمی که نیاز داره با حرف زدن آروم بشه اگه بریزه تو خودش میتونه خیلی به خودش آسیب بزنه. من کسی بودم که نمیتونستم توی جمع حرف بزنم و انقدر تو خودم ریختم که الان اینجوری شدم اومدم اینجا دارم هرچی به ذهنم میاد و مینویسم. اصلا اهمیت نمیدم کی داره چجوری قضاوت میکنه و درباره ام چی میگه. اومدم ذهنمو خالی کنم که بهتر بتونم زندگی کنم.

من هیچ موقع برام پول و خونه و ... برام اهمیت نداشتم نمیگم بدم میاد اما اولویتم برای فکر کردن نبود که شایدم خوب باشه. برعکس اینکه به چیزای مزخرف فکر کنی اگه خیلی رویا پرداز باشی و براش غصه بخوری هم چیزی حل نمیشه. فقط هی زندگی برات سخت و سختر میشه. امروز تونستم واقعا به برنامه هام برسم هم مقاله ام رو خوندم هم کارامو انجام دادم و هم بیرون رفتم. قطعا با یه روز انجامش نمیشه به نتیجه رسید ولی فکر کنم توی زمان بیشتر ذهن و روحم آرامش بگیره.

فکر کنم دلیلی که بتونه منو از این وضعیت در بیاره بیرون اومدن از حالت تکراری ای باشه که الان دارم. روزمرگی زیاد باعث شده بی حوصله بشم. اگه دانشگاه برم یا سر کار برم چالش هایی که توشون دارم فکر کنم منو بتونه به حال خوبم برگردونه. شاید این فقط صورت مسئله رو پاک میکنه و بدون اینا باید حالمو خوب کنم. نمیدونم. خیلی دوست دارم آدمی باشم که بلاتکلیف نباشم بدونم دانشجو ام. بدونم کسی هستم که دارم کار میکنم.

که چی
حرف هایی که اینجا میزنم حرف هایی هستش که از ته دل میاد و تاکیدی بر اینکه حتما این ها درست هستش ندارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید