عاشق خودم و دنیا و کائنات
عاشق خودم و دنیا و کائنات
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

ادامه ....

خب وقتی گام اول رو درست بریم و باور واقعی قوی نه خیالپردازی قوی که باورش کردیم درست شد و تقریبا توی تمام قسمتهای روابط و کار و زندگیمون با اون باور مشکلات رو یاد گرفتیم نبینیم میریم مرحله بعد و در حقیقت سرازیری موفقیت

ببینید وقتی به اونجا برسید قاعدتا دیگه مسیر براتون مشخص میشه و هر چیز و کاری براتون خودش مهیا میشه تا به مسیر با همون خوشحالی و مثبت اندیشیی که توش هستین ادامه بدین

  • همونطور که گفتم من به برنامه ریزی دقیق اعتقاد ندارم و به نظرم برای من نه تنها جلوبرنده بلکه دلسرد کننده بود اوایل شدید شروع میکردم و کم کم از شدت کم میشد و ناتموم ولش میکردم و افسردگی و ....

اومدم یک هدف کلی درنظر گرفتم و هر روز حتی اگه شده یک ذره اون هدف رو انجام میدادم و خودم رو موظف میکردم حتی شده یک دقیقه انجامش بدم و اینجوری برای تبدیل به یک عادت میشد و اگه یکروز انجام نمیدادم ناآروم بودم و کم کم که پیشرفت توش دیده میشد هیجانزده میشدم و شدت بیشتر میگرفتم و چون بهش عادت کرده بودم نمیتونستم ولش کنم یا .... فقط یک بدی داره چون ددلاین نداره ممکنه طولانی بشه ولی صد در صد نتیجه میده

  • یکی از خصوصیات من این بود که خیلی درگیر انسانها بودم و برای همین به آدمها خیلی محبت میکردم و توقع داشتم ولی خب نمیدیدم و دلخوری و .... کم کم با گسترش دایره هام روابطم فیلتر شد و خیلی حس خوبی داشتم (خیلی بد توضیح دادم الان مثال میزنم)

مثلا مامان یکی از دوستای پسرم میومد و با اشتیاق باهام دوست میشد و من رو خونشون دعوت میکرد و دیگه توقع داشتم از مامان دوست پسرم برام بشه صمیمی ترین دوستم که همه ریز زندگیش رو بدونم و اونم برای من رو و توقع داشتم توی همه مهمونیها و مراسم و .... باشم و .... که این عادت برمیگرده به بچگیم من از دوران دبستان تا آخر دانشگاه معمولا سعی میکردم فقط یک دوست فابریک داشته باشم و بقیه خیلی کمرنگ بودن . بعدها اون نقش عوض شد ولی ماهیت همون بود یه مدت شد کارم و بعدش همسرم و فکر میکردم باید همه کسم باشه و بعدش قاعدتا پسرم میشد

گام بزرگم این بود هر کس فقط توی نقش خودش بود دوست پیاده رویم یه همراه بود برای پیاده روی نه صحبتهای غیر مربوط پیاده روی و ورزش ، مادر دوست پسرم فقط مادر همبازی پسرم بود نه بیشتر ، همسرم فقط همسرم بود نه بیشتر و .... و اینجوری نه خودم رو معذب میکردم برای بقیه کاری انجام بدم و توقع برگشت ، نه ناراحت از حرفهایی که بیجا به بقیه میزدم و همش فکر واکنش و افکار اونها بودن نه و ....

اینجوری روابط شاید اون قشنگی و پاکی و صداقت محضی که من دوست داشتم نداشت ولی یک چیز داشت روابط داشتم بدون فکر و توقع و .... و تجربه دوستیهای قدیمم که همه محو شده بودن بهم نشون میداد اونجور روابط برای من جوابگو نبوده

  • برای خودتون اولین هدفی بزرگ رو تعیین کنید مثلا توی کار دوست دارید به کجا برسید نه ۱۰۰ سال دیگه نه اونجوری مسیر طولانی و دلسردی بیشتر میشه مثلا ته هدف بزرگ من روزانه ۳۵ هزار دلار درآمد خالصه ولی اگه این رو بکنم هدف و شروع به کار کنم فقط گیجم میکنه و از این شاخه به اون شاخه پریدن پس اومدم فکر کردم چه قابلیتی توم هست که خوبه و از چه کاری بیشتر لذت میبرم و چند تا گزینه شد و چند روز از ته دل تصور میکردم توی اون کار مشهور هستم و حتی توی خونواده و محل کارم خودم رو تصور میکردم و فهمیدم با کدوم یکی از اون اهداف حس بهتری دارم و اون شد هدفم مثلا یک وبسایت موفق در زمینه فروش و شروع کردم روزانه روش کار کردن یک روز شبانه روز و یک روز یکی دو ساعت ولی ادامه میدادم و همینطور هر هفته یا هر موقع لازم بود اون تصور قشنگ اولیه از ته این هدفم رو تجسم میکردم حتی مصاحبه تلویزیونی که باهام میشد راجع به موفقتم و .... و وقتی اون داشت به نتیجه مثبت میرسید خودتون ناخودآگاه میبینید هدف بعدیتون توی طول مسیر قبلی تعیین شده و الان روی هدف بعدی هستید بدون اینکه بدونید و روش متعصب باشید

یا مثلا برای ورزش ، یک انسان چاق اگه اول بگه هدفم سیکس پک شدنه اصلا بهش نمیرسه یا اونقدر دلسرد میشه و دوباره شروع میکنه و تکرار و تکرار تا اگه خیلی همت کنه ۱۰ سال دیگه لاغر بشه ولی اگه بگه اولین هدفم نوشیدن زیاده آبه و فقط روی اون هدف کار کنه هدف بعدی وقتی بدنش عادت به سالمتر بودن میکنه با خوردن غذاهای سالم و سبزیجات ناخودآگاه میاد و بعدش کم کردن شکر و اینجوری سریع به تغییرات میرسه و انگیزش زیاد میشه

  • خب گزینه بعدی اینه که ما خیلی هامون پر از اطلاعات و میدونم ها هستیم و دایم در حال سرچ و اطلاعات جمع کردن ولی چقدر از اون اطلاعات رو خودتون استفاده کردید غیر از گفتن میدونم ؟؟؟

پس بیایید دیگه دست از تحقیق و جمع آوری اطلاعات برداریم چون هر چقدر اطلاعاتمون زیادتر و عملمون کمتر باشه اون تعادلی رو که قبلا گفته بودم بیشتر بهم میزنیم و از تعادل که عامل موفقیت و شادی است دورتر میشیم

برای اینکار اول بیایید ببینید چه اطلاعاتی دارید و شروع کنید از اون اطلاعات استفاده کردن تا حدی که بدونید تا حد امکان اطلاعات توی ذهنتون رو به عمل تبدیل کردید بعدا برید سراغ اطلاعات جدید

گذاشتنم تو مسیر اشتباه ... گم شدم .... افتادم تو مرداب .... دست و پا زدم ... غرق شدم ..... خودم رو نجات دادم .... الان نمیترسم ... همه جا رو بلدم ....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید