بله اونقدر خودم رو توبیخ میکردم و شاید بیشتر از بقیه خودم رو نشونه گرفتم و توجیح همسری رو کردم که خودم هم باورم شد و همسری هم کم نمیذاشت و شروع کرده بود به گفتن از فلانی یاد بگیر حرفش یکیه یا افتخار میکنم به خیانتم چون عرضه داشتم و هیکلت رو درست کن و در جواب اینکه بریم مشاور برای برگشت اعتماد و ساخت یه زندگی بهتر از نو .... میگفت تو مشکل داری من که مشکلی ندارم تو نیاز به روانشناس داری و ....
و یکسال تموم من داشتم تو یه مرداب گند دست و پا میزدم و دستم به هر کس میرسید میگفتم من رو از اینجا بکشین بیرون ولی هیچکس محلم نمیداد و حتی همسری خوب دیده میشد و کسی که داره من رو تحمل میکنه در حالیکه داد میزدم اینجوری نیست اون وقتی بقیه نیستن من رو داره نابود میکنه و خرد میکنه و ....
همه میگفتن ما نمیتونیم تو زندگیت دخالت کنیم میخوای بری برو و من تو دلم میگفتم شما جایی که لازم نبود وسط بودین و حالا میخواین برین کنار !!!!
و فهمیدم آدمها هیچ کاری برات نمیکنن غیر از غصه الکی و گریه و دخالتهایی که مطمئن باش زندگیت خرابتر میشه مثلا مامان خودم رابطم با همسری بد میشد و میخواستیم جدا بشیم شروع میکرد به تعریف از همسری و الان میره با فلانی و خوشبخت میشن و .... و وقتی من با همسری خوب میشدم شروع میکرد مرتیکه عوضی و مثل بابامه و همونجور که عزیزت زندگی نداشت تو هم نداری و ....
خلاصه یکسال کلی مشاور رفتم و کتاب خوندم و تو مرداب گند دست و پا زدم تا اینکه فهمیدم این تو بمیری با بقیه فرق داره مثل همیشه نمیتونی دستی رو بگیری تا بکشتت بیرون و بشه رهبر و بتم
نه اینکه یکسال بد باشه نه همون یکسال باعث شد مهمترین درس زندگیم رو بگیرم :
یکروز که میخواستم برم حمام جلوی آینه وایستادم و شروع کردم با خودم صحبت کردن و هر چی دوست داشتم بقیه ببینن و نمیدیدن به خودم گفتم و کم کم حتی وقتی آینه نبود ولی دوست داشتم از همسری حرف یا بغلی دریافت کنم و بی محلی دریافت میکردم خودم خودم رو در آغوش میگرفتم و از خودم تعریف میکردم
کم کم دیدم چقدر شرایط داره عوض میشه و آرامشم بیشتر شده و بی محل تر به همسری و اون جذب من البته نه مثل قدیم چون توی همین یک سال ضعیفی من که مثل یک معتاد شده بودم همسری دقیقا برعکس ۱۶ سال زندگیمون مرد شده بود و خیلی مغرور و مردونه رفتار میکرد و حتی زمانهایی که من قوی میشدم سعی میکرد با کوبوندن من و نهی کارهام من رو بکوبه تا ضعیف بمونم ولی الان دیگه فرق داشت من خودم خودم رو پیدا کردم
و بزرگترین درس و مشاوره دنیا رو یاد گرفتم :
وقتی به خودتون عشق بورزید نمیزارید کسی اذیتتون کنه ، حرف بد بزنه ، با کسانی وقت میگذرونین که دوستشون دارید و از کسانیکه خوشتون نمیاد راحت برای مواظبت خودتون دور میشید . غذای سالم میخورید نه برای لاغری و .... فقط برای مواظبت خودتون . ورزش میکنید نه ورزشی که خوش اندامتون کنه بلکه ورزش و مدیتیشنی که آرومتون کنه و خوشتون بیاد . دقیقا مثل مادری که از ته دل مواظب بچشه و بهش عشق میورزه و نمیزاره هیچ چیزی تو دنیا اذیتش کنه
البته من دونه دونه این حرفها رو یک دفعه ای بدست نیوردم خب من توسط همون مادر که خودم باشم کلی سرخورده شده بودم و گذاشتم بقیه هم منو بکوبن پس خیلللللللللی زمان برد تا بتونم بلند بشم ولی خب شروع بلند شدن واقعی من اینجا بود البته قبلش یکروز کودک درونم رو کشف کردم و باهاش وقت گذروندم و ذوق کردم و یک روز .... ولی نجات دهنده واقعی من عشق به خودم بود و شروع پیشرفت من همون آینه
کم کم و ظرف یکسال بعد برای هر کار و وابستگیی خودم رو پیدا میکردم :
یکبار دوباره خیلی خرد شده بودم و شکاک به همسری که سعی میکرد منو مشکوک کنه و حرفها رو نمیزد و بغل من داشت با تلفن با کارمندش صحبت میکرد شنیدم و اون گفت تو برای جذب خانم فلانی داری بهش بها میدی و خب من نمیتونم بهش این رو الان بگم ، من این رو شنیدم و دااااااااااااااغون شدم و دیدم چقدر دنیا و آدمهاش میتونن بد باشن و بعد از دعوا رفتم دوست داشتم با یه مشاور صحبت میکردم ولی رفتم جلوی آینه و این دفعه از خودم به عنوان مشاور استفاده کردم ، یه صندلی گذاشتم جلوی آینه و وانمود کردم اومدم مشاور و دردم رو گفتم و منتظر داناترین و باشناخت ترین مشاوری که قبولش داشتم بهم مشاوره بده و شاید قشنگترین مشاوره ای بود که کسی میتونست بهم بگه و فهمیدم این یک نشونه بود که شاید باز دارم خودم رو یادم میره و به بقیه تکیه میکنم و باز یه نکته دیگه کشف کردم بهترین مشاور و بهترین کتاب و بهترین راهبر خودم بودم
یکبار دیگه که نیاز داشتم یکی بیاد دستم رو بگیره و برام کاری رو شروع کنه تو حمام بودم و ناخودآگاه بعد از کلللللللی گریه که من دختر ضعیفی نبودم پس چرا الان دوساله که توی مشکل گیر کردم و کار نمیکنم و .... دستم رو به سمت دست دیگم بردم و گفتم پاشو خودم بهت کمک میکنم و من هننننننگ کردم و فهمیدم یک زن یک مرد یک انسان تو اوج درد و مشکل خودش رو پیدا میکنه و نیمه خودش میاد به کمکش . بله من خودم دست خودم رو گرفتم و تصمیم گرفتم کار رو شروع کنم ولی چطور ؟؟؟؟؟؟؟؟ مثل همیشه مثل ۱۷ سال ؟؟؟؟؟؟؟