نمیدانم چرا نمیتوانم با آخر داستان های بانو سلیمانی ارتباط برقرار کنم. نمیدانم چرا وقتی که انقدر درگیر کتاب میشوی یکهو وقتی به آخر کتاب میرسی و انتظار یک پایان جذاب در خور کتاب را داری ولی میبینی که این چنین نمی شود!
جور دیگری است. نمیدانم چرا فکر میکنم نویسنده آخر قصه که میرسد قصه گفتنش تمام می شود؟!
کتاب خاله بازی سومین کتابی است ک از این نویسنده میخوانم،
اولین کتابی که از ایشان خواندم کتاب «پسری که مرا دوست داشت» بود.
مجموعه داستان کوتاه بود و انتخاب خوبی برای شروع کتابهای این نویسنده نبود .ولی با این وجود به خودم فرصت دوباره ای دادم و کتاب دیگری را از ایشان خواندم.
دومین کتاب «سگ سالی »بود، کتابی ک طوفانی شروع میشود فراز و نشیب دارد خواننده را درگیر میکند و در اخر دستت را رها میکند و تو به حال خودت می مانی، گیج و منگ.
آخر داستان کتاب خاله بازی هم همینطور بود مثل یک دختربچه که دستش از دستش مادرش جدا شده و نمیداند سر از کجا قرار است که در بیاورد.
منکر این نیستم که بانو سلیمانی قلمیگیرا و یکی از نویسنده های صاحب سبک ادبیات معاصر است، ولیکن من به عنوان یک خواننده انتظاری بیش از این دارم .
انتظارم این است که وقتی به انتهای کتاب می رسم با یک لبخند و مغزی پر از داستان کتاب خوانده شده، آن را در قفسه ی کتابهایم جای دهم.
نمیخواهم بگویم که آخر قصه ها مشخص نیست، میخواهم بگویم آن انتظاری که از کتاب دارید، آخرش آن طور نخواهد بود.
از پشت جلد کتاب:
بلقیس سلیمانی در رمان «خاله بازی» نسلی را باز میتواند که جهان وبنیادهایش را دیگرگون میخواست، نسلی که نقش های ازلی را ابدی نمیخواست و ...