بالاخره تمام شد.
یکی از کتابهایی که خوندنش خیلی سخت بود.
انتظار این حجم از سیاهی رو نداشتم.شاید همین هم باعث شد که خوندن و تموم کردنش به درازا بکشه.
منظورم این نیست که کتاب خوبی نبود. من واقعا به قلم خانم عطارزاده حسودیم میشه، برای اینکه انقدر بلدند خوب همه چیز رو توصیفکنند. چیزی رو توصیف کنند که مطمئنا تجربه ی زیسته یخودشوننبوده.
اینکه احوالات یکسری آدم که در آسایشگاه روانی زندگی میکنند و هرکدام برای خودشان داستانی دارند رو به نگارش دربیاوری، قطعا نیازمند ذوق و تخیل و مهارت زیادی هستش که خانم عطارزاده از اون بیبهره نیستند.
ولی سوال من اینه که چرا داستان انقدر کش دار بود؟
کتاب میتونست خیلی کم حجم تر از این باشه و البته خوش خوانتر .
جملات تکراری توی کتاب زیاد دیده میشه. اتفاق های تکراری هم همینطور
کوتاه بودن جملات بنظرمن یکمقدار خوندن کتاب رو سخت کرده بود.
به عقیده من اگر این کتاب رو درحجم کتاب قبلیشون یعنی راهنمای مردن با گیاهان دارویی نوشته بودند، بسیار کتاب خوبی میتونست باشه.
داستان عده ای مجنون که در آسایشگاه روانی بسر میبرند. زندگیشان در آنجا دستخوش اتفاقاتی است.
راوی، جوانی است که بعد از اینکه مادرش را در یک تصادف از دست می دهد به یتیم خانه ی برده میشود و در آنجا بعد از اینکه یک روز تعداد زیادی موش را سر میبرد و به بند آویزان میکند، به آسایشگاه روانی منتقل میشود.
پسری که زبان به دهان گرفته و حرف نمیزند و هرآنچه را که زبان نمی تواند بگوید، به تصویر می کشد!