این کتاب از اون سری از کتاب هایی بود که از روی جلدش قضاوتش کردم و خریدم🙂↔️(البته ناگفته نماند اسمش هم جذبم کرد😌)
راضی هم بودم از قضاوتم✋🏻
————-
نویسنده یعنی جیسن رزنتال در این کتاب از خاطراتش در مورد عزیزترین فرد زندگیش، که دیگه در کنارش نیست، صحبت میکنه.
از اینکه بودن و نبودن اون آدم چطور تاثیرگذار بوده بر زندگیِ خودش و اطرافیانش.
جیسن رزنتال از زندگی پر تلاطمی که داشته، از عاشق شدنش، ازدواج کردنش، زندگی عاشقانه ش و در نهایت مرگ ؛ صحبت میکنه.
اینکه چطور با غم از دست دادن آدم های مهم زندگی مون، به زیستن ادامه بدیم.
اینکه در مواجهه با ناملایمات و سختی های زندگی چه رفتاری رو در پیش بگیریم.
قرار نیست با خوندن این کتاب بشینید و زار زار گریه کنید. برعکس، کتاب پرِ از خاطرات جالبیه که نویسنده به طرز صمیمانهای اونها رو تعریف میکنه.
—————
این کتاب با عنوان اصلی (همسرم گفت: شاید بخواهید با شوهرم ازدواج کنید.) اونور آب چاپ شده.
لابد اینور آب استفاده از این اسم برای کتاب، جایز نبوده 🤷🏻♀️
به هر حال چیزی از ارزش های این کتاب و لذت خوندنش کم نمیکنه 🎖️
.
پ ن: ترجمه خانم مهسا صمدی برای این کتاب عالی بود⭐️