من این کتاب رو سال ٩٨ خوندم
ولی یادداشتش رو امروز یعنی هفتم شهریور هزار و چهارصد می نویسم ¯\_(ツ)_/¯
چند سال بود از بحرانی که توی زندگیم داشتم گذشته بود که این کتاب رو خوندم.
در واقع این کتاب رو کسی به همکارم هدیه داده بود. من از همکارم کتاب رو قرض کردم .
توی یک روز کتاب رو تا آخر خوندم .
بی وقفه.
یک ریز.
می دونم شاید کسانی که کتاب رو خوندن با خودشون بگن که خب یک کتاب ١٠٧صفحه ای رو مگه می خواستی توی چند روز بخونی!؟ ٩◔̯◔۶
خواندن سرگذشت آقای زومر برای من فراتر از یک کتاب بود.
من دست به دست آقای زومر توی کتاب باهاش هم قدم بودم.
غم و اندوز رو توی چشم های وق زده ش که همینجور تا انتهای وجود آدم نفوذ پیدا می کرد، رو دیدم.
تنهاییش رو با تمام وجودم لمس کردم.
دویدن ها و راهپیمایی هاش رو دوست داشتم.
اصلا آقای زومر رو دوست داشتم، آنقدر که دلم می خواست از بین صفحات کتاب بزنه بیرون و دست روی شونه هاش بذارم نوازشش کنم و بهش بگم، آقای زومر عزیزم؛ همه ی ما توی زندگی هامون غم داشتیم و داریم و خواهیم داشت، تو تحمل کن تو طاقت بیار ...
«انقدر توی این کتاب با آقای زومر همزادپنداری کردم که بعد از اون توی هیچ کتابی؛ البته بجز شخصیت گرگور سامسا در کتاب مسخ نوشتهی کافکا(حتی وقتی که تبدیل به یک حشره شد)، این حس رو نداشتم .
بعد از سال ٩٨دیگه نخواستم برای بار دوم سرگذشت آقای زومر رو بخونم ؛ اگر دلیلش رو می پرسید باید بگم چون می ترسیدم ◔̯◔
می ترسیدم که کتاب، داستانش و حتی آقای زومر عزیزم، برام عادی بشه و اون حسی که برای بار اول از خواندنش نصیبم شده بود پر بکشه و بره.
برای همین لذتی که از خواندن کتاب نصیبم شد رو بغچه پیچ کردم و بوسیدم و گذاشتمش توی یه صندوقچه که سال های سال لذت اولین بار خوندنش، همیشه برام هونجور بمونه. ♥‿♥
---------------
دو دلیل دیگه که غیر از قلم خود نویسنده برای جذب شدن و لذت بردن از این کتاب ، از نظر من وجود داره : یکی ترجمهی بی نظیر و روان آقای احمد کسایی پور و دیگری نقاشی های آقای ژان ژاک سامپه که حال و هوای خاصی رو به کتاب بخشیده، هستش.
---------------
موضوع کتاب:
یه داستان ساده درباره کودکی و معصومیت از دست رفته و خاطرات مردی که حالا به میانسالی رسیده و در حال مرور خاطرات قدیمی اش پس از پایان جنگ جهانی دومه.
---------------
جرعه ای از کتاب:
.تازه صرف نظر از شستن دستها، شیطنتهای تلویزیونی من معمولا به نمونهای از تعارض کلاسیک کیان اشتیاق و وظیفه بدل میشد. یا من باید هفت و نیم دقیقه قبل از خاتمه برنامه به طرف خانه راه میافتادم و لحظات گرهگشایی دراماتیک برنامه را از دست میدادم؛ یا باید تا آخر برنامه را تماشا میکردم، که نتیجهاش هفت و نیم دقیقه تاخیر سر میز شام بود و پذیرش خطر بگو-مگو با مادرم و توضیحات مبسوط پیروزمندانه پدرم درباره تاثیر مخرب تلویزیون بر روابط خانوادگی.
برگرفته از وبلاگ جاکتابی. http://jaketabi.blog.ir/