«پانزدهم فروردین هزار و چهارصد»
فکرش رو هم نمیکردم انقدر این کتاب رو دوست داشته باشم.
ردهی سنی کتاب ۱۲+ بودولی من ازش لذت بردم.
حسودیم میشه به جکسون. چقدر خوب میتونست همه چیز رو بفهمه درباره ش حرف بزنه حتی توی مغزش!
توی خیالش به دوست پیدا کرده بود.
یه گربه که از قضا پاستیل بنفش دوست داره.
یه گربه ی گنده.
که بنظرمن گنده بودن گربه توی ذهن جکسون بخاطر این بود که اون هر چقدر که می گذشت بیشتر و بیشتر با دوست خیالیش یا همون گربهی گنده که اسمش کرنشا بود، خلوت میکرد و حرف میزد و اونو به خودش نزدیک می دونست.
بقول معروف جکسون دامن زد به خیالاتش و کرنشا بزرگ و بزرگتر شد.
یجاهایی کرنشا مثل وجدان بود برای جکسون.
جکسونی که بخاطر فقری که گریبانگیر خودش و خانواده ش شده بود، مجبور به دزدی های کوچیکی میشد.
کرنشا به جکسون کمک میکرد که شرایط سخت زندگیش رو برای مدت هرچند کوتاه فراموش کنه و یا برعکس باعث چالش بشه براش.
جکسون یه پسر نابغه بود.که با سن کمش چیزهایی زیادی می دونست، که همین باعث ناراحتیش هم میشد.
لاجرم زندگی همیشه عادلانه نیست.
اینو جکسون می دونست.
و سعی کرد این واقعیت رو بپذیره.
————————————-
دلم برات تنگ میشه جکسون...
پن: ریویو رو دیروز نوشتم، امروز پست کردم