شنبه بیست و هفتم آذر ماه سال یکهزار و چهارصد.
امروز شش روز از روزی که کلیدر رو تمام کردم می گذره.
هنوز نمی تونستم باور کنم که من تونستم کلیدر رو بخونم.
کتابی که چند سال بود توی کتابخونه ام داشتمش و هیچوقت جرات باز کردنش رو نداشتم. میگم جراتش رو نداشتم چون که فکر نمیکردم بتونم از پس خواندنش بر بیام، نه اینکه از دولت آبادی نخونده باشم، برعکس؛ توی خوندن کتابهای دولت آبادی، خیلی به روز هستم??♀️
ترس این رو داشتم که کم بیارم وسطش، فرصتش رو نداشته باشم، مشغله زندگی نگذاره که بخونمش و نخونده و ناقص رها بشه، که این در شأن استاد و این اثر گرانبها نبود.
تا اینکه ندا، دوستِ عزیزِ کتابخوانم، قرار گذاشته بود که شروع پاییز مصادف باشه براش با شروع کلیدر .
فکر کنم دو روز قبل از شروع پاییز بود که باهم صحبت میکردیم که گفت: عظیمه توهم بیا شروع کن.
راه و روش رو ازش پرسیدم که گفت روزی چهل صفحه بخونیم تا آخر پاییز تمام می کنیم .
گفتم پس بسم الله.
اول مهر شد و شروع کلیدرِ عزیزِ عزیزم.
اوایل روزی چهل صفحه خوندن سخت بعد ولی بعد قصه آنقدر جذاب شد که روزهایی بود که بیش از چهل صفحه می خوندم.
سی ام مهر که شد، باور نمیکردم که تونستم شش جلد از ده جلد رو بخونم ;)
ولی من تونسته بودم.
جلد هفت و هشت کُند پیش رفت ولی آبان سر شد به خوندن جلد هفت و هشت.
شروع جلد نُه جذاب نبود برای همین بازهم کُند پیش رفت خوندنش، ولی امان از جلد ده.
نمیگم زود تموم شد، چون اواسط آذر روزهای شلوغی برام بود که هرکاری میکردم نمیتونستم روزی چهل صفحه بخونم .
ولی؛ با همه سختی ها کلیدر تمام شد(ಥ﹏ಥ)
حالا بعد از چند روز انگار داغش تازه شده?
حالا من باید از کی بگم الان ؟
از مارال که عشقش، گل محمد، با حسرت دیدن آینده ی خانواده ش، روانه ی قتلگاه شد؟(همسر بود...)
از بلقیس که جگر گوشه هاش رو تک به تک روانهی قتلگاه کرد ؟(مادر بود...)
از ماهک که پدرش، یا همون خان عموی باحال قصه رو روانهی قتلگاه کرد ؟(فرزند بود...)
از بیگ محمد عاشق پیشه که طعم عشق رو نچشید؟(جوانی که جوانی نکرد، بود...)
از ستارِ پینه دوز که به هر دری زد که مانع از این چنین جنگیدن بشه؟(آخ از ستار...حیف بود...)
یا از
گُل محمد عزیزِ عزیزم؟؟؟????
گل محمد عزیزم، به تو که فکر میکنم دلم میخواست میتونستم یکی از شخصیت ها باشم و دوش به دوشت با دوستان نون به نرخ روز خورت با همه کسانی که تو با ساده دلیت فکر میکردی دوستتن ولی گرگ بودن در لباس بره؛ می جنگیدم.
با ارباب الاجاقی ، با بابقلی بندار، نجف ارباب و جهن خان بی همه چیز!
گل محمد عزیزم، تو جنگیدی به خاطر آرمان هات، تو فکر کردی عشق و محبت میتونه همه کار کنه ولی نه اینطور نبود ، بقول خودت، «این دنیا به کینهی خان محمد بیشتر از عشق تو نیاز داره».
کشته شدن تو خان عمو و بیگ محمد، قلبم رو مچاله کرد.
?
خوشحالم که تسلیم حرف زور نشدی و تا پای جونت از اون چیزی که بهش ایمان داشتی دفاع کردی.