یکی بود یکی نبود. غیر از خدا؛ آدم های دیگه ای هم بودند.
آدم های قصه ی ما خوب و خوش بودن. نه اینکه ناراحتی نداشتن، داشتن ولی در کنارش خوشی هایی هم داشتن.
مثلاً به بهونه ی تولد دوستشون یه مهمونی کوچیک میگرفتن. یا لب دریا می نشستن روی نیمکت و ناهارشون رو با لذت می خوردن؛ آدم ها هم رد میشدن از کنارشون ولی چشم های کسی نگران نبود.
پسربچه ای توپش رو ناغافل پرت می کرد سمت دیگرون، اون دیگرون هم توپش رو با دست میگرفتن و در حالیکه یه دستی هم به موهای پسربچه می کشیدن (شاید لُپش رو هم میکشیدن) و توپش رو با لبخند میدادن دستش.
بلههه شما یادتون نمیاد، اون روزها عید بود. فروردین سال 1398 بود. سمبوسه توی دستمون بود و سس فلفلی که توی پلاستیک فریزری ریخته بودیم رو میذاشتیم روی سمبوسه و طعم تندش هوش از سرمون میبرد. ولی عوضش همه چیز خوب بود.
اون روزها زندگی بود، مرگ بود، ناراحتی بود، خوشی بود، عید بود؛ امّا، امّا چیزی به اسم #کووید_۱۹ نبود...
.
#به_امید_روزهای_خوب