یکشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۱
#نوشته_های_سرکاری
—————————-
روی میز اداره ام قوطی فلزی کوچکی دارم که یک چیز خیلی خاص را در آن محبوس کرده ام!
خاص از آن جهت که خودم هم تا بحال بهش فکر نکرده بودم.
من زندان بانی هستم که از سال ۱۳۹۴ تا کنون، یعنی ۱۴۰۱ و احتمالا تا سالهای دیگر هم کماکان زندان باش و آن یک چیز خاص در آن قوطی فلزی، زندانی من!
میخواهم از زندانی ام بگویم . همان که سالهاست با من و است دم نزده است. لابد می پرسید کدام زندانیست که توان این را دارد که بر سر زندان بانش غر بزند !
آه از آن یک چیز خاص محبوس شده، که من را میبرد به سال های دور. همان سالی که من، در خویشتنم زندانی شده بودم و هیچ راه فراری نداشتم.
روزها با خودم در زندان تنهایی ام می جنگیدم. خودم را به در و دیوار سرد و خشک زندانم میزدم و دریغ از یک سوسوی نور.
یک صدای امیدوار کننده.
روزها گذشت و کم کم با زندان و زندان بانم خو گرفتم. باهم کنار آمدیم، باهم حرف زدیم، خندیدیم، گریه کردیم، فریاد کشیدیم، مویه کردیم و الخ.
*زندان بان رهایم کرد.*
از آن زمان که او مرا رها کرد من شدن زندان بان و این قوطی کوچک زندانی.
زندانی که من از او جان می گیریم.
وقتی درش را باز میکنم و آن رایحهی دلپذیرش به مشامم می رسد، روحم تازه می شود.
انگار کن به زندگی بر میگردم.
آری، من زندان بانی هستم که رایحهایی جادویی را در حبس خود دارم.