ساعت را نگاه میکنم، تقدیرش نبوده که دوازده شود، روی یک ربع به دوازده مانده است و خاطرهها تکرار میشوند.
آفتاب گرم، هوای تابستان، نسیم خنک، پنجرههای باز، درختانار و ساعتی که به خواب رفته بود.
این قضیه مال سیزده سال پیش است. آن موقعها زنده بودی. یادم هست که ساعت روی دوازده…نه ببخشید، روی دو به خواب رفته بود…
از وقتی رفتهای، حواس ندارم.
کجا بودم؟…آها، تابستان.
میدانی در این تابستان چه میچسبد؟ آفرین! اشکهای من بعد از مرگ تو!
عزیزم، سوی چشمانم با اشکهایم رفت!
با داغیِ این اشک کوچک،
افکارم مثل گنجشک از قفس میپَرَد
ساعت را پایین میآوَرَد
گرد و غبارش پخش میشود
خاطرهها تکرار میشوند
و سوالی برای همیشه ذهنم را درگیر میکند
چرا ساعت
از دست زمان قتلنفس میکرد؟!
• شنبه-۴ تیر ۱۴۰۱
• زندگی در آغوش مرگ
• آیدا مقدم