مجموعه مستند «ضد» تلاش میکند در هر قسمت با طرح یک موضوع ظاهراً کماهمیت، به جنگ کلیشههای ذهنی مردم دربارهٔ محیط پیرامونشان برود و میکوشد مردم را وادار کند که نگاه متفاوتتری داشتهباشند؛ چرا که ضدیت با کلیشهها، کلید دیدن وقایع جهان از دریچهای جدید است.
آیا شما هم با دیدن عکس لباسها، دکوراسیونها و وسایل مینیمال، مایل به استفاده از آنها میشوید؟ اسبابی که علیٰرغم سادگی بسیار، از زیبایی بالایی برخوردارند. دوست دارید با داشتن محیطی ساده، کمی از شلوغی ذهن خود بکاهید؟
آیا ظاهر سادهٔ یک پدیده، دلیل بر سادگی آن است؟!
دغدغهای که این قسمت از مستند ضد، آن را مورد هدف قرار دادهاست، «کمینهگرایی» است.
مستند با یادآوری مرگ «استیو جابز»، بنیانگذار شرکت اپل، در منزل خود آغاز میشود. واقعهای که برای دومین بار، کنجکاوی مردم را برای دیدن خانه و سبک زندگی «جابز» برانگیخت. اولین بار در سال ۱۹۸۲،خانهٔ جابز، سوژهٔ عکاسی به نام «دیانا واکر» شد. عکسی که همه را متعجب ساخت.
جابز در خانهای واقع در ایالت کالیفرنیا، که تقریباً خالی بود، مانند فقرا زندگی میکرد؛ در حالی که در آن روزها درآمد جابز و شرکت اپل، یک میلیارد دلار در سال بود. چرا خانهٔ یک مرد ثروتمند آنقدر خالی بود؟ جواب روزنامهنگاران به این پرسش، کلمهٔ عجیب «مینیمالیسم» بود؛ کلمهای که در سالهای آتی، طوفانی سهمگین در زندگی همگان به پا کرد.
اصلاً مینیمالیسم از کجا آمده و چه معنایی دارد؟! این مستند با نشاندادن تکههایی از تاریخ غرب، جواب این سؤال را میدهد و تاریخچهٔ این کلمه را به تصویر میکشد.
بهطور خلاصه، کمینهگرایی، از هنر، با هدف سادهکردن همهچیز شروع شد و کمکم از نقاشی و مجسمهسازی، به موسیقی، عکاسی، ادبیات و البته معماری راه پیدا کرد.
با این دیدگاه، عناصر اضافی تا جای ممکن حذف و فضای خالی، بیشتر میشد. طولی نکشید که مینیمالیسم بهعنوان یک سبک زندگی جدید علیه مصرفگراییِ جنونوار شناخته شد.
تا قبل از سال ۲۰۰۸، زندگی مینیمال، یک انتخاب بود؛ اما بعد از بحران اقتصادی سنگین آن سال، مینیمالیسم به یک ضرورت تبدیل شد. خیلی زود کسبوکار دستِدومفروشیها رونق گرفت و وسیلهای خریداری نمیشد، مگر در صورت نیاز.
احتمالاً اسم «ماری کُندو» ژاپنی را شنیدهاید؛ یک مرتبساز، سازمانده و استاد پاکسازی. روش او نوعی مینیمالیسم زاهدانه و بهدور از هر چیزی است. مضمون همهٔ کارهای او یک چیز است: دستورالعملی جامع برای تغییر زندگی، روشی مبتنی بر مرتبکردن اشیا و دورریختن وسایل اضافی. اما در این بین، مسئلهٔ عجیبی وجود دارد. برای اینکه با فلسفهٔ این استاد پاکسازی آشنا شویم، باید مبلغ زیادی را پرداخت کنیم. اگر فرصت شرکت در کلاسهای آموزشی را نداشتهباشیم، میتوانیم کتابهای کُندو را خریداری کنیم. شرکت او وسایل مرتبسازی را نیز تولید میکند. ساده است، فروش کالاهایی که با خرید آنها از استفادهٔ دیگر وسایل بینیاز خواهیدشد.
با وجود افرادی مثل کُندو، مینیمالیسم، ابعاد تازهتری به خود گرفت.
در ابتدا سادهگرایی یک انتخاب بود. بعدها به یک ضرورت تبدیل شد. اما اکنون اوضاع تغییر کردهاست. فقط کافی است نگاهی به محتواهای پربازدید در شبکههای اجتماعی بیندازیم. در بسیاری از این تصاویر فقط نمایش و تظاهری از زندگی ساده و متفاوت دیده میشود، نوعی ولخرجی ریاکارانه.
این مستند با اشاره به این نکته که این سبک از زندگی، در حال حاضر، مختص ثروتمندان شدهاست، مینیمالیسم کنونی را مورد نقد قرار میدهد؛ ثروتمندانی که برای نمایش سادگی، پول زیادی خرج میکنند. شما وقتی فقیر هستید، نمیتوانید به توصیهٔ کُندو گوش کنید. دورانداختن وسایلی که به زحمت تهیه شدهاند، نه شدنی و نه عقلانی است. جایگزینکردن آنها با وسایل جدید هم عملی نیست. مینیمالیسمِ دیدهشده در تبلیغات، از روی اجبار نیست؛ بلکه از روی تظاهر است. ثروتمندان عاشق مینیمالیسم، هنوز هم بهشکل بیرحمانهای در حال مصرف هستند و فقط پوششی از سادگی روی آن کشیده شدهاست.
دوباره به عکس خانهٔ «جابز» فکر کنید. آیا چیزی جز یک فریب سادهزیستی است؟! خانهای که جابز خریدهبود، نسبتبه نیاز یک مرد مجرد، بسیار بزرگ بود. دستگاه پخش موزیک او بیش از ۸۰۰۰ دلار قیمت داشت و آن آباژور، یک عتیقه از یک برند معروف بود که بیشتر به درد یک موزه میخورد تا تأمین روشنایی یک خانه. جابز بهعنوان یک مینیمالیسمِ افراطی فکر میکرد باید فقط بهترینها از هر چیز را داشتهباشد. اوضاع خانه و سبک پوشش او نیز این مقوله را تأیید میکرد. به نظر شما سرایت مینیمالیسم به کمپانی اپل، تأثیر کلی مثبتی داشت یا فقط ظاهر زیبایی ایجاد میکرد؟
برای دیدن پشتپردهٔ سادگی در محصولات اپل و درک بهتر تناقض سادهگرایی کنونی، تماشای این مستند بهشدت توصیه میشود.
اگر از شما بخواهند به تماشای فیلمی که کارگردان فرانسوی آن را در سال ۱۹۹۵در پاریس ساختهاست بنشینید، ممکن است تصور کنید قرار است یک فیلم عاشقانه یا رمانتیک ببینید یا دستکم به یاد «اَملی پولن» بیفتید؛ اما این تصور برای «La Haine» صادق نیست («لَ اِن» تلفظ شود؛ چرا که در زبان فرانسوی، حرف Hدر ابتدای کلمات، تلفظ نمیشود).
«نفرت»، مانند هیچ درام فرانسوی دیگری نیست. در آن نه خبری از چراغهای زردرنگ و شاد برج ایفل است، نه دیالوگهای عاشقانهای در آن ردوبدل میشود. تنها وجه مشترک عاشقانهای مثل اَملی و این فیلم، این است که کارگردان این فیلم در اَملی نقشآفرینی کردهاست؛ همین و دیگر هیچ.
این فیلم، جو سنگینی دارد و هنگامی که فیلم جلو میرود، رفتهرفته سنگینی آن را بیشتر احساس میکنید. نفرت، ساختهٔ «متیو کاسوویتس» است که میتوان به بازی درخشان «ونسان کسل» در نقش «وینس» در آن اشاره کرد. نکتهٔ جالب دیگر، فیلمبرداری ظریفانه و با نبوغ است؛ زمانی که به خود یادآور شوید این فیلم در سال ۱۹۹۵ساخته شدهاست، نمود آن را بیشتر احساس میکنید.
متیو کاسوویتس، برای کارگردانی این اثر، جایزهٔ کَن را برد و نام او بهعنوان کارگردانی با آیندهای روشن بر سر زبانها افتاد. این فیلم حدود بیست ساعت از زندگی سه جوان به نامهای وینس، سعید و هوبرت را نشان میدهد؛ آن هم در زمانی که بهدلیل خشونت پلیس، یکی از رفقا و هممحلهایهای آنها صدمه دیده و به کما رفتهاست. این اتفاق باعث میشود تنش میان پلیس و جوانان به اوج خود برسد. در میان این هرجومرج، این ۳جوان، تفنگی را که یک پلیس گم کردهاست، پیدا میکنند...
این فیلم، بهظاهر اعتراضی بزرگ است به تفکرات نژادپرستانه؛ اما اگر دقیق و کامل به تماشای فیلم بنشینید، متوجه میشوید اینکه این فیلم را یک اعتراضبدانیم، بیلطفی بزرگی در حق آن است. پس از پایان فیلم، بیش از آنکه اعتراضی حس کردهباشید، هشدار حس کردهاید؛ هشداری که در تلاش است حواس ما را آنچنان که باید، به اطراف و جامعهٔ خود معطوف سازد.
پیام اصلی این فیلم در ۲۰ دقیقهٔ پایانی آن نهفته است؛ گویی تمام هشت دقیقهٔ اول تنها مقدمهچینی برای شرح و بسط پیغام و هشدار آخر فیلم بودهاست.
و در آخر فیلم، هنگامی که شعبدهٔ اصلی اتفاق میافتد، فرم و محتوا به بهترین حالت با یکدیگر همسو میشوند و هنگامی که میبینیم اولویت دوربین و صحبت کارگردان، با اولویت ما چه تفاوتی دارد، تازه متوجه میشویم که هشداری که به عرضتان رساندم، از چه جنسی است.
پیشنهاد میکنم اگر به دنبال فیلم حالخوبکنی هستید، به سمت این فیلم نروید. اما اگر فیلمی میخواهید که در انتها شما را به فکر فرو ببرد، این فیلم پذیرای شما خواهدبود.
«تا حالا راجعبه اون یارویی که خودش از بالای یک آسمونخراش به پایین پرت میشه، شنیدی؟ از هر طبقه که میگذشته، برای اینکه به خودش اطمینان بده، میگفته: «تا اینجاش که خوب بوده، تا اینجاش که خوب بوده!» اما مهم نیست تو چطور سقوط میکنی؛ مهم اینه که چطوری فرود میای…»
فیلمِ «Witness For Prosecution» که توسط بیلی وایلدر، کارگردانِ یکی از شاهکارهای سینمای کلاسیک یعنی فیلمِ «The Apartment» ساخته شدهاست، درام رازآلود جذابی است که بهترین دقایقش را داخل یک دادگاه و در حین تلاش یک مرد برای نجات یک نفر از اتهام، ارائه میکند.
داستان فیلم:
مشهورترین وکیل شهر (Wilfrid Robarts)، از یک حملهٔ قلبی، جان سالم بهدر بردهاست و با مراقبت پرستاری (Miss Plimsoll)، دوران نقاهت را میگذراند.
پزشکان او را از ادامهٔ کار در محاکم جنایی منع کردهاند. پرستارِ دلسوزش بهشدت مواظب اوست و او را از سیگار و مشروب که بسیار به آنها عادت کردهاست، منع میکند. از قضا یک شخص (Leonard Vole) و مشاورش در مورد یک پروندهٔ قتل، به دفتر کار او میروند. لئونارد که یک سرباز سابق ایالات متحده و یک مخترع فقیر و بیکار کنونی است، با بیوهزن ۵۶ سالهٔ پولداری (Emily French) آشنا شدهبود و آنها با هم دوست شدهبودند. اما امیلی به قتل رسیدهبود و لئونارد مظنون اصلی است.
ویلفرد در ابتدا به بهانهٔ گرفتنِ یک سیگار از آنها، به حرفهایشان گوش کرد و سپس یکی از شاگردانش را برای وکالت به آنها معرفی کرد. اما وقتی زنِ لئونارد (Christine Helm) را دید، نظرش عوض شد. او یک آلمانی بود که در بارها نوازندگی میکرد و لئونارد با دیدن برنامهاش، عاشق او میشود و با هم ازدواج میکنند. این زن نهتنها برای مظنونبودن شوهرش ناراحت نبود، بلکه کاملاً بیتفاوت بهنظر میرسید و حتیٰ حاضر نبود به سودِ شوهرش در دادگاه حرف بزند که خیلی عجیب بود؛ زیرا لئونارد گفتهبود که او با همسرش بسیار به هم نزدیک هستند. ویلفرد با دیدن این وضعیت، تصمیم گرفت خودش این پرونده را بهعهده گیرد.
صحنهٔ دادگاه فیلم که بیشتر از نیمی از فیلم است، بسیار زیبا بهتصویر درآمده؛ سخنان و بازیهای شهود، حضار، وکلا و حتیٰ قاضی، به بهترین شیوه اجرا شدهاست. در دادگاه، ابتدا سربازرس پرونده از کُتی خونی صحبت میکند که متعلق به لئونارد بوده و گروه خونی آن با گروه خونی امیلی یکی بودهاست. اما ویلفرد با دردستداشتن مدرکی نشان میدهد که گروهِ خونی لئونارد نیز همان بوده و او دست خود را بریدهاست. سپس خدمتکار پیرزن امیلی، بهعنوان شاهد احضار میشود و مدعی میشود که در شب قتل، صدای لئونارد را شنیدهاست. ویلفرد، قوهٔ شنوایی او را زیر سؤال میبرد.
اما تیر خلاص محاکمه را زن لئونارد میزند. او در دادگاه بر ضدّ شوهرش شهادت میدهد و میگوید که او در شب قتل، دیر به خانه آمده و امیلی را بهخاطر پول کشتهاست. بازیگری لئونارد در این صحنه، دیدنی است. او که بهکلی جا خورده، نمیداند چرا زنش دارد به او خیانت میکند. خانم هلم، پا را از این هم فراتر میگذارد و میگوید که او در آلمان از قبل شوهر داشته و تنها بهخاطر اینکه از شرایط سخت آلمان فرار کند، با لئونارد ازدواج کرده و دیگر علاقهای به او ندارد و او را بهعنوان همسر خود نمیشناسد. به همین دلیل نیز دادگاه شهادت او را قبول میکند. ویلفرد که بهعنوان یک باتجربه و دانشمند در زمینهٔ وکالت در دادگاه عمل میکند، شهادتهای او را زیر سؤال میبرد و میگوید او حتیٰ قادر به فهمیدن زبان انگلیسی بهطور کامل نیست و معتقد است که او دروغ میگوید، زیرا قبلاً هم در قسم ازدواجش با لئونارد دروغ گفتهاست. اما خانم هلم دوباره ادعاهایش را تکرار میکند و میگوید متوجه عواقب سنگین شهادت دروغ است. در ادامه، شاهد پایانی تکاندهنده، جالب و غیرقابلحدس هستیم.
بدون شک، یکی از بزرگترین جذابیتهای این فیلم، دیالوگهای قدرتمندی است که مخاطب را جذب میکند؛ بهگونهای که از جایی به بعد، وسط سکانسهای دادگاهی فیلم، خودتان را در حالتی پیدا میکنید که موقع دریافت اطلاعات بیانشده توسط شاهدان گوناگون، سعی به چسباندن تکههای مختلف جنایت اتفاقافتاده به یکدیگر و کشف واقعیتی را دارید که یکی از دو طرف این مبارزهٔ کلامی، میخواهند حقیقیبودنش را اثبات کنند.
برخلاف بسیاری از داستانهای جنایی که در آنها چندین نفر مظنون به قتلاند و در پایان هم فردی که احتمالاً کسی فکرش را هم نمیکرد، قاتل از آب درمیآید، در این اقتباس وایلدر، فقط یک مظنون به قتل وجود دارد که در شرایطی ناعادلانه در تلاش برای یافتنِ شاهد قابل قبولی است که شهادت به بیگناهیاش بدهد. در واقع تفاوت این فیلم با آثار جنایی معمول، در این است. شکوشبههٔ مخاطب از فرد مظنون به قتل، به شاهدان آن منتقل میشود. شاهدانی که هر کدام به دلایلی، صلاحیت لازم برای اثبات یا رد بیگناهی متهم را ندارند.
در پایان باید گفت Witness For The Prosecution، یک اثر مثالزدنی در ژانر خود است که در آن میتوانید هم داستانی جذاب را دنبال کنید، هم به دیالوگهای بین وکیل و پرستارش بخندید و در پایان هم با یک غافلگیری تمامعیار روبهرو شوید. نکتهٔ جالب فیلم، این است که با وجود پیشرفتهترشدن سینما در حوزهٔ ساخت آثار جنایی، فیلم همچنان سرحال و تازه است و لحظهبهلحظهٔ آن میتواند حس کنجکاویتان را برانگیزد.