پردهٔ اول: من و ساغر؛ اتاق انجمن علمی؛ مجله، مجله و مجله.
ورق زدیم، ورق زدیم و ورق زدیم. قبلاًها محوریت اصلی مجلهٔ صنایع، مطالب علمی بود و نشریه رفرنسی به حساب میاومد که حتیٰ به دانشگاههای دیگه هم فروخته میشد. مقایسهٔ قیمتها از حوالی سال ۷۹ تا آخرین شمارهٔ چاپشده در مهرماه ۹۶، تا حد خیلی خوبی تونست اوضاع وحشتناک تورم رو توی کشورمون نشون بده. یک سری اعلامیه هم گوشهوکنارهای نشریه زده شدهبود؛ از تبلیغ شرکت ماهان گرفته تا :«آیا از وضعیت کلی صنعت خود مطلعید؟ ارتباط با ما (شرکت دناسهم) شما را به دنیای اطلاعات صنایع در بورس تهران رهنمون خواهد کرد!». توی نشریه، مقاله زیاد چاپ میشد. مقالههایی کاملاً علمی. جالب بود که تعداد مرجعهایی که برای نوشتن این مقالهها استفاده شدهبود گاهی تا ۳ صفحهٔ A۴ هم میرسید. و مورد باحال دیگه اینکه جزوههای اساتید هم جزء منابع آورده شدهبودن! (این مدلی: «مرجع شمارهٔ ۹: جزوات کلاسی کنترل موجودی ۱؛ دکتر حجی»).
ادامهٔ پردهٔ اول: شخصی که او را پدر مدیریت علمی و مهندسی صنایع میشناسیم، فردریک تیلور (۱۸۵۶-۱۹۱۵) است. وی یک مهندس مکانیک بود (بله بله). او بیش از همه در توسعهٔ رشتهٔ مهندسی صنایع بهطور منظم و تعریفشده نقش داشته ولی در نوشتههایش هیچگاه اصطلاح «مهندسی صنایع» را بهکار نبردهاست. بلکه از اصطلاح «مدیریت علمی» برای کارهایش استفاده کردهاست. مهندس صنایع، فردی است که جمعکنندهٔ سیستم است و یا بهعبارتی دارای دید کلی نسبتبه کل مجموعه است. وی کارشناسی است که آنچه را امروز موجود است، بررسی میکند و ایدهای را در مورد آنچه باید در آینده موجود باشد، ارائه میدهد (پرچممون بالاست!).
پردهٔ دوم: گفتهبودم چو بیایی...
شاید بشود گفت اولین تجربهمان بود؛ اینکه کاغذ و خودکار بهدست (البته در این دورهوزمانه، گوشی بهدست)، از این سرِ دانشکده تا آن سرِ دانشکده برویم و بیاییم و از این و آن بپرسیم مجلههای سالهای پیش کجایند؟ اتاق انجمن علمی، کِیها باز است؟ اساتید چه موقعها هستند؟ ایمیلشان را از کجا بیاوریم؟ و...
مسئله که یکی-دوتا نبود. باید پلهها را دوتایکی میکردی و تا طبقهٔ سوم میرفتی و تازه آن موقع میفهمیدی ای داد بیداد! اگر دیروز آمدهبودم، همه بودند اما امروز هیچکس نیست. یا مثلاً کارت پولت را در اتاق انجمن جا بگذاری و بعدش که متوجه شدی، آه از نهادت برآید، بابت این همه راهی که باید برگردی. یا حتیٰ تقسیم وظایف برای ساختن فرم نظرسنجی؛ سؤالهایش با تو، ساخت، انتشار و خلاصهاش با من. این تازه مربوط به قسمت ما بود. مجله را که ورق بزنی، پشت هر کدام از این چندصفحهایها، داستانها نهفته است. این وسط اما کلی تجربه وجود دارد، کلی حس قشنگ، کلی فهمیدن، کلی شناخت این و آن. نوشتن نشریه از چیزی که فکر میکردیم هم جالبتر بود!
گفتهبودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!
ادامه پردهٔ دوم
سؤال اول: (عمومی) بخشهای جالب نشریه: «پادکست» | «قسمت علمی» | «مصاحبهها» | «ارتباط با صنعت» | «تحقیق» | «معرفی فیلم»
سؤال دوم: (عضو نشریه) هدف از پیوستن: «من از نوجوونی، فعالیت توی اینجور گروهها رو که یه رگهای از هنر و ادبیات دارن، دوست داشتم و وقتی که فراخوان مجلهٔ صنایع رو دیدم، با خوشحالی و ذوق بسیار پیام دادم»
سؤال سوم: (سردبیر) شروع فعالیت: «ویراستار. ۲ شماره. از ۱.۵ سال پیش حدوداً.»
سؤال چهارم: (کادر دانشکده) خاطره: «یه زمانی مجلهها رو دستهبهدسته میگذاشتن روی یکی از صندلیهای طبقهٔ پایین. هرکی رد میشد یکی برمیداشت».
سؤال پنجم: (رئیس دانشکده) شنیده: «وقت قبلی داشتید!؟»
پردهٔ سوم: همچنان من و ساغر؛ همچنان اتاق انجمن علمی؛ همچنان مجله، مجله و مجله؛ اما اینبار خبرنامه.
بخش علمی که تموم شد، رسیدیم به بخش غیرعلمی نشریه، یهجور حالت خبرنامهطور داشت. انصافاً خیلی خفن بود و شاید جذابترین بخش مجلهگردی ما. دیدن دغدغه، مشکل و مسائل یه عده از همدانشکدهایهای سابقت از همون ۱۴-۱۵ سال پیش (یعنی همون دغدغهها، مشکلات و مسائل تو). یه حالت نوستالژیکطوری داشت؛ مثال: قضیهٔ نداشتن لابی، شوخی با همسایه! یا حتیٰ امتحانات دکتر عشقی و... (برای شما هم اینجور چیزها جذابه؟ آدرس: شمارهٔ ۴۶ - تابستان سال ۸۷).
ادامهٔ پردهٔ سوم: از پلههای همکف دانشکده که بالا بری و به طبقات بالا برسی، سمت راست هر طبقه، یک راهرو هست که انتهاش میرسه به یک دانشکده که شباهت زیادی به دانشکدهٔ خودمون داره. شاید به همین دلیله که بچههای صنایع، حس خاصی به این دانشکده دارن و یک رابطهٔ عمیق احساسی باهاش برقرار کردن و باز هم به همین دلیل، وظیفهٔ خودشون میدونن که راجعبه شگفتیهای این دانشکده و خاطرات شیرین (!) در پس پردهٔ اون، سخنی مطرح کنن. مثلاً همین کتاب ریاضی که تدریس میشه، کتاب جالبیه ولی حیف که مخاطبش دانشجوی مهندسیه! (کتاب مذکور و دانشجوی مهندسی، هردوشون جالبن اما ترکیبشون چی!؟)
پردهٔ چهارم: سر ارادت ما و آستان حضرت دوست...
میگویند: «متنی بنویسید که اون وسط هم اشاره کنه که مدتی در چاپ نشریه تأخیر به وجود اومد که دلیلش رخوت حاصل از کرونا بود و فضای فرهنگی دانشگاهیون رو متأثر کرد».
میگوییم: سَلَّمنا. مات و مبهوت نگاهمان میکنند (حق هم دارند! فضای دانشگاه آن هم از نوع صنعتی را چه به این اصطلاحات فقهی نازنین؟)
میآییم فارسی فهمش کنیم. لبخند میزنیم: «سر ارادت ما و آستان حضرت دوست؛ که هرچه بر سر ما میرود، ارادت اوست».
لبخند میزنند. چیلیک. عکسشان خورد وسطِ صفحهٔ اول.
ادامهٔ پردهٔ چهارم:
(عکس)
پردهٔ پنجم: طبقهٔ سوم؛ ابتدای راهرو؛ اتاق دکتر جوکار.
وارد شدم. نشستهبودند پشت میز. «-سلام، خسته نباشید. +سلام خانم مهندس، بفرمایید».
شروع ماجرا: اومدم تا در مورد مجلهٔ صنایع مصاحبه بگیرم ازتون. میگن که کارهای اصلی انتشارشو شما تو زمان داشجوییتون انجام دادین. بلند شدند. رفتند سر کمدهای کتابشان. کمد اول: نه. کمد دوم: باز هم نه. سر کمد سوم اما نشستند. شروع کردند به درآوردن کلی پوشه و برگهٔ ریز و درشت. با تعجب نگاهشان میکردم. برگشتند. دوباره نشستند پشت میز. من هم نشستم. روی صندلی. جلوی میز. پوشهٔ اول: نه. پوشهٔ دوم: باز هم نه. پوشهٔ سوم اما پر بود از خاطرات ریز و درشت. رفتیم به سالهای دور. رفتیم به زمانی که اولین شمارهٔ مجلهٔ صنایع داشت چاپ میشد. رفتیم به سال ۷۱: ما یک زمان انتشار مجله داریم و یه زمانی که استارتش میخوره تا مجله آماده بشه. دو سال تقریباً بین این دو زمان فاصله میافته. از کدومش بگم؟ تعجببرانگیز بود: دو سال؟ یعنی نویسندهای که بنویسه و اینها کم داشتین؟ سرشان را تکان میدهند. میفهمند که اصل حرف را هنوز نفهمیدهام: مجله با نشریه فرق دارهها. باز هم تعجب من: انجمن علمی رو میبینید؟ ما به اون دمودستگاه و تشکیلات میگفتیم مجله! اونوقت این مجله، هر فصل یه نشریه هم چاپ میکرد. جالب بود. ادامه دادند: کلی هم همایش داشتیم. هر بار یک جای ایران. مثلاً این یکی را میبینید؟ برمیگردد به دانشگاه قزوین. آن یکی متعلق است به دانشگاه امیرکبیر. باز هم یک حس نوستالژیک عمیق. و یا این یکی: بازدید وزیر صنعت از همایش دانشجویان شریف. تأکیدشان بر نقش مهندسان صنایع در بهبود مشکلات. عکس میاندازم. قول میگیرم اینها را یک کجای دانشکده بزنیم تا بقیه هم ببینند. صحبت ادامه پیدا میکند. میرود به سمت اینکه چگونه؟ بهسمت آن دو سال میان ۷۱ و ۷۳: بولتن. جوابشان یک کلمه بود. سؤال من هم: بولتن؟ میفهمم که بولتن همان روزنامهٔ دیواری است یک جورهایی. برای شناخت صنایع، گروه چندنفرهای تشکیل دادهبودند که بروند ببینند تهش به کجا میرسد؟ قدمهای اول کوچک کوچک. ناگهان چشم باز میکنند و خود را میان تشکیلاتی میبینند که برای تشکیلش نیاز داشت به تلاش. نیاز داشت به همت. نیاز داشت به صبر دوساله. وسط حرفهاست. اما تا اینجا هم کافی بود، نبود؟ کِیفش به حضوری تعریفکردنش است دیگر. ازشان قول میگیریم بابت همایش کنکوریها. ادامهٔ داستان را آنجا بشنویم؟ بشنویم!