شب قبل از جشن، پارسا آهنگ هجرت قمیشی رو فرستادهبود توی گروه. گفت فردا احتمالاً آخرین باری باشه که خیلیها رو میبینیم. فردا صبحش توی دانشگاه، تمام مدت این جمله تو ذهنم تکرار میشد. موقع عکسگرفتنها، موقع همدیگه رو بغلکردن، موقع جشن و آخرین صحبتهای بچهها. از اون روزی که ۸۰ تا آدم غریبه بودیم که جلوی دانشکده جمع شدهبودیم و اول راهمون بود، خیلی گذشته. خیلی چیزها رو پشتِسر گذاشتیم و رسیدیم به جایی که این آدمها شدن کسایی که پررنگترین روزهای زندگیمون کنارشون گذشته. اون آدمهای غریبه، شدن هماتاقی و همکلاسی و دوستهامون، شدن کسهایی که با هم به ددلاینها اعتراض کنیم، بریم شریفپلاس چای بگیریم بین کلاسها، تو چمن دور هم بشینیم، با هم بریم سلف، با هم از کار و اپلای بگیم، همگروهی شیم. شدن کسهایی که دیگه فقط محدود به دانشگاه نبود آشناییمون، که دیگه اگه کلاسها حضوری نبود هم، اونها بودن. شدن آدمهای مهم زندگیمون، کسهایی که فکر ندیدنشون ناراحتمون میکنه.
این روز قرار بود باشه نمایندهٔ کل این چهار سال و کل این دانشگاه واسهمون. نمایندهٔ روزهایی که خوب یا بد، خاطره شدن. از هر کی بپرسین، میگه جشن فارغالتحصیلی یه چیز دیگهاس، دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. اگه از «بزرگترها» بپرسی، میگن: «نکنه یهوقت جشن رو از دست بدی. بعداً میخوای عکسهاشو نشون بدی به بچههات».
این روز و این جشن، واسه هر کی، یه حالوهوایی داشت، برای همین از بچهها شنیدن دربارهش قشنگتره.
لحظهٔ فارغالتحصیلی، جشن، لحظهٔ عکسهای یادگاریمون، همهشون اونقدر قشنگن که بهجای گوشی، روی ذهنم حک شدن. اغراق نیست اگه بگم تو جشن فارغالتحصیلی، به هم نزدیکتر شدیم و این مقدمهایه برای ارتباط همیشگیمون.
جشنی که دوباره در اتاق انجمن علمی و سالن جابر، این مکانهای خاطرهانگیز، ما رو کنار هم جمع کردهبود تا لباس مخصوص جشن رو بپوشیم که دوستان میگفتن همهجور سایزی داره اما انگار اینگونه نبود =))
جشن فارغالتحصیلی، یکی از بهترین روزهایی بود که تا حالا توی دانشگاه گذروندم. البته که دیدن اکثر همورودیهامون، بعد از بیشتر از دو سال ندیدنشون بهخاطر کرونای لعنتی، کنار حس خوشحالی، بهم حسرت هم منتقل کرد. حسرت زیاد از اینکه دو سال از -بهگفتهٔ اکثریت قریب به اتفاق آدمها- «بهترین» سالهای زندگیمو پشت لپتاپ گذروندم. تصورم از خیلی از همورودیهام گره خورده به شناختی که همون دو سال پیش ازشون داشتم. توی این جشن بیشتر از همیشه حس کردم چقدر دانشگاه و همورودیهام رو دوست دارم و چقدر هر کدوم یه رنگی دادن به دوران تحصیل من. جشن بیشتر از همیشه دلتنگم کرد برای شریفپلاس، برای سلام و احوالپرسیهای مکرر روزانه، برای اتفاقات و درسهای عجیب و غریب دانشکدهٔ صنایع، برای انجمن علمی، گیمین، حالوهوای دانشجویی و برای کارشناسیای که درستوحسابی تموم نشدهبود. در واقع، تا همیشه بهنظرم دنیا یک کارشناسیِ صنایعِ شریف به ما بدهکاره.
در آخرین دقایق جشن، طبق عادت روی آخرین صندلی سالن نشستم. برای آخرین بار نگاهم روی تمام بچههای کلاس قفل شدهبود.
یاد یک روز بارانی از روزهای دبیرستان افتادم. رگبار باد و باران به شیشههای کلاس میکوبید. معلم ریاضی قرار بود امتحان بگیرد. معلم دیر کردهبود و همه آرزو میکردیم که آن روز به مدرسه نیاید. از پشت پنجرهٔ بخارگرفته، درِ مدرسه را میپاییدیم. یک ربع از کلاس گذشتهبود و بیم و امید در چهرهٔ همه موج میزد. چه شادی شیرینی بود اگر معاون میآمد سر کلاس و میگفت امروز معلمتان نمیآید و چه نومیدی بزرگی وقتی قامت معلم سرانجام مقابل در، از پشت پنجرهٔ طبقهٔ دوم، دیده میشد.
آن شادی شیرین اما به تحقق نپیوست و دقایقی بعد، همه برای آخرین بار اتحاد اول را با اضطراب روی کتاب نگاه کردیم و به خاطر سپردیم.
دوباره به جشن برگشتم. در چهرهٔ بچهها نشانی از اضطراب امتحان یا دلهرهٔ تمدید پروژهای نبود. به این فکر کردم که این، پایان همهٔ امتحانات است. ناگهان یادم افتاد که دیروز دوستی پیشنهاد کردهبود برای یک مصاحبهٔ کاری به شرکتی بروم. دلهرهٔ بلدبودن آنچه قرار بود از من بپرسند، به جانم افتاد. از چند صندلی جلوتر، پچپچی در مورد ویزایی که نیامدهبود و معلوم نبود قبل از شروع ترم میرسد یا نه، به گوشم رسید. اینها اما مهم نبود. مهم آن بود که امتحانات و پروژهها دیگر تمام شدهبود و از آن روزهای تلخ و شیرین، جز خاطراتی از همین همکلاسیها، به جا نماندهبود.
بی اختیار به این فکر کردم که کاش میشد هر روز را دو بار زندگی کرد. وقتی میدانیم که آخرش قرار است چگونه تمام شود؛ که هر امتحانی چگونه به پایان میرسد. وقتی میدانیم که هیچ شبی بیش از آنچه که باید، به درازا نخواهدکشید و هیچ رؤیای شیرینی، تا ابد ادامه نخواهدیافت. تمام آنچه که رنگی از اهمیت دارد، لبخندهایی است که بر لبانی نشسته و اشکهایی است که بر گونههایی جاری شدهاست.
آخرین نگاه به آن جمع دوستانه که حداقل چهار سال از همین زاویه به آنها نگاه کردهبودم، به یادم آورد که چقدر همهٔ آنها را دوست داشتهام، و چقدر در کشاکش دلهرههای بیپایان روزمره، یادم رفتهبود که ای کاش لبخندی به لبهای آنها مینشاندم. اینها گذشت و دقایقی بعد، صدایی از آن طرف آمد که آقا، باید درِ سالن را ببندیم، بفرمایید.
صندلیهای خالی، غمانگیزترین خاطرهها را رقم میزنند.
بهنسبتِ بقیهٔ بچههایی که توی تیم برگزاری جشن بودن، من خیلی دیرتر اضافه شدم، اسم گروهی که ساختهبودن، «آخرین جشن» بود. خیلی از بچهها توی کلی از رویدادها و برنامهها و کلاً فعالیتهای دانشجویی قبلاً کار کردهبودن اما این آخریش بود و غصه داشت؛ میدونستیم که دیگه همچین چیزی نیست...
کلی ایده داشتن بچهها که ناب بود. کلی کار کردن که سخت بود و کلی آدم دیگه داوطلب بودن که فقط باشن و یه گوشهٔ کوچکی از کار رو دست بگیرن و انجام بدن. حتیٰ اون کسهایی که خیلی فعال نبودن هم صبح زود، قبل از جشن اومدن که کمک کنن؛ میدونستیم که دیگه همچین چیزی نیست...
احتمالاً ذوق اون لباس مشکی و قرمز رو پوشیدن، عکسگرفتن با دوستها و خانواده جلوی دانشکده و سردر دانشگاه و در نهایت اعلام غیررسمی فارغالتحصیلی با پرتاب کلاه به یه متر بالاتر رو چهار-پنج سالی وقتی اولین عکسمون رو سال ۹۶ توی جشن شریفسلام گرفتیم، داشتیم؛ میدونستیم که دیگه همچین چیزی نیست...
کنداکتور برنامه بهقدری پر بود و محتوا داشتیم که جشنمون توی سالن جابر خیلی طول کشید و از اتاق فرمان، هی به عارف که مجری بود، میگفتم سریعتر برنامهها رو جمع کنه تا دیر نشه. جذاب بود برای بچهها؛ هر کس با پنج سال شناخت حداقلی یا حداکثریای که داشت، نظر بقیه رو هم در موردش خودش میشنید. بد و خوب، منفی و مثبت اما دیگه اون موارد، چیزهایی بودن که باهاش شناخته میشد و وقتی میشنید، بهش میخندید. احتمالاً آخرین خندهٔ عمیق وقتی یکی نقدت میکنه و باهات شوخی میکنه؛ میدونستیم که دیگه همچین چیزی نیست...
آخرهای جشن، حسن با اون کتشلوار و کرواتش اومد جلوی میکروفون؛ گفتهبود دو تا آهنگ بهترتیب پخش کنم بهعنوان بکگروند صدا. از همون موقعی که شروع به خوندن متن کرد، داشتم راه میرفتم توی یه اتاق کوچیک و فشرده. قشنگ یادمه که کلش رو دور اتاق هی میچرخیدم. بغض کردهبودم. متن زیبایی بود، طولانی بود اما خوب قرائت میشد. تکتک کلماتش توی ذهن در سیرِ زمانی رد میشد از آخرینهایی که میدونستیم دیگه همچین چیزی نیست...