اردوی ورودیها، بهطور معمول هر سال به مقصد مشهد و قبل از شروع ترم اولِ دانشجوهای نوورود برگزار میشه. هدف اصلی این اردو، اینه که دانشجوها همدیگه رو بشناسن، دوست پیدا کنن و یهجورهایی یخشون هم آب بشه. حتیٰ بچههای ساکن خوابگاه هم میتونن هماتاقیهاشون رو توی همین اردو پیدا کنن.
اردوی ورودی بچههای ۱۴۰۰ بهدلیل موجِ - خدا میدونه چندم - کرونا در مهرماه برگزار نشد و به بهمنماه، یعنی قبل از شروع ترم دوم منتقل شد. البته این اردو توی بهمنماه هم برگزار نشد. چرا؟ چون با موج اُمیکرون مواجه شدیم. ماهها گذشت و تصمیم دانشگاهها بر این بود که بهصورت حضوری آموزش رو ادامه بدن. اکثر دانشگاهها هم در فروردین آموزش حضوریِ خودشون رو شروع کردهبودن. اما در این زمینه، بخت با هزاروچهارصدیهای شریف یار نبود؛ چیزی که دانشگاه سرش کاملاً مصمم بود، برگزاری حضوریِ آزمونها بود که همین هم شد؛ در یکی از روزهای اردیبهشت بود که اطلاعیۀ تخصیص خوابگاهها منتشر شد. این اطلاعیه نشوندهندۀ این بود که بهزودی اردوی ورودیها هم برگزار میشه.
اردوی ورودی ۱۴۰۰ از همون اول با حاشیه برگزار شد؛ بهدلیل لیستگیری خوابگاه در زمان اردو، حتماً باید پیش از شروع آزمونها، اردو برگزار میشد. زمان اردو در اواخر تیرماه، دقیقاً وسط زمان فرجۀ آزمونها بود. خیلی از بچهها در اردو شرکت نکردن، چون میخواستن درس بخونن و حق هم داشتن. از دخترهای صنایع کلاً ۶ نفر ثبتنام کردهبودن اما اوضاع پسرها بهتر بود. حدود ۳۰ نفر اومدهبودن.
روز اول
هر دانشجوی ۱۴۰۰ ای بدون ثبتنام داخل اردو، میتونست برنامۀ ابتدایی روز اول که از صبح تا عصر بود رو شرکت کنه و خب این توی خود دانشگاه برگزار میشد. دانشگاه صنعتی شریف؛ دانشگاهی که آرزوی خیلیها بوده و هست. با اینکه تا قبلِ این روز، سعادت این رو داشتم که چند بار به دانشگاه بیام، ولی اون روز حسش فرق داشت... قبلاً حس میکردم دانشجوبودنم فقط اسمیه که بهم قرض دادن؛ دانشجویی که همیشه از پشت سیستم دانشجو بوده و هویتش با اسمش معلوم میشه. اما اون روز یکم حس کردم واقعیترم...
اول رفتیم وسایلی رو که برای اردو داشتیم به یکی از تالارها تحویل دادیم و بعد داخل مسجد دانشگاه پذیرش شدیم. توی مرحلۀ پذیرش، بهمون ژتون غذای ظهر، یک نقشۀ هنری از مکانهای مختلف دانشگاه و یک کتابچه از قوانین و مقررات دانشگاه دادن. بعد هم گروهگروه دانشگاهگردی کردیم. پس از همۀ اینها، ما به اصل خویش بازگشتیم؛ رفتیم دانشکدۀ صنایع خودمون. یک ساختمونِ قدیمیِ آجری که شاید خیلی ساده به نظر بیاد اما یه حس تعلق خاطر خاصی بهش داشتم. البته که چون لابی نداریم، مجبور شدیم بریم لابی ریاضی! از دخترها و پسرهامون تعداد خوبی اومدهبودن. بعضی از بچهها رو برای اولین بار بود که میدیدم. اسمها و اکانتهایی که حالا چهرهشون واقعی شدهبود. و عکسالعمل من: «عههههه! این اونه؟! عهههه! تو اونی!»
سپس رفتیم سلف. تجربۀ غذاگرفتن از سلف برای اولین بار! بعد از اینکه ناهارمون رو نوش جان کردیم، هر دانشکده برای دانشجوهاش برنامهای جداگونه داشت. پس برگشتیم دانشکده و برنامۀ ما داخل مرمیز (کتابخونۀ «مریم میرزاخانی») برگزار شد. «دکتر خشخاشی مقدم» و «دکتر صدقی» کمی برامون صحبت کردن. بعد هم دوستان سالبالایی یه مسابقه برامون تدارک دیدن.
هر دانشکده، پرچم مخصوص به خودش رو داشت. این پرچم اهمیت زیادی داشت چون قرار بود با اینها بهسمت سالن آمفیتئاتر دانشکدۀ مدیریت و اقتصاد حرکت کنیم و بعد به بقیۀ دانشکدهها شعار بدیم و از اونها هم شعار بخوریم. هر دانشکده در طول این مدت باید درفش خویش را در آسمان برمیافراشت و چونان با قدرت و پرصلابت آن را تکان میداد که گویی جنگ است! تنها رشتهای بودیم که شعارهای - مثلاً - بر ضد خودمون رو به خودمون میدادیم. تازه! روی پرچممون یک عدد گلابی عظیم خودنمایی میکرد. از قدیم گفتن که: «میوه فقط صنایع، رشته فقط گلابی».
بعد از این مراسمِ شعاردادن، کمی سخنرانی خستهکننده پیشِرو داشتیم که اکثر ملت پا شدن رفتن. بعدش هم وسایلمون رو از سالن تالارها تحویل گرفتیم و بهسمت اتوبوسها رفتیم که بریم اردوگاه. پسرها در «اردوگاه امام خمینی» واقع در لواسان و دخترها در «اردوگاه باهنر» در نیاوران مستقر شدن. دخترها هنگام ورودشون به اردوگاه با بستنی کیم پذیرایی شدن و بعد از مستقرشدن، به بازیهای شبانه پرداختن. گرفتن فال حافظ برای نتیجۀ آزمون ریاضی دو از مهمترین شیرینکاریهای شب اول دخترها بود. الآن هم حتماً فکر میکنین که برنامه برای پسرها هم روال بود که باید عرض کنیم خیر! هم مسافت دور بود و هم شیرینکاریهای رانندۀ اتوبوسِ صنایع باعث شد خیلی دیر و خسته به اردوگاه برسیم. ولی خب در نهایت رسیدیم. شام هم قیمه بود که معلوم نشد چطوری خورده شد. بعد از شام، مردم به دو دسته تقسیم شدن؛ دستهٔ اول از فرط خستگی، تصمیم به خوابیدن گرفتن و گروه دوم، شروع کردن به بازی.
روز دوم
از اونجایی که اردوی پسرها و دخترها جدا برگزار شد، اتفاقات کاملاً متفاوتی در روز دوم و سوم رخ داد که از اینجا تا آخر روز سوم، متن رو به دو قسمت تقسیم میکنیم.
روز دوم دختران:
با مجموعاً یک ساعت خواب، از خواب بلند شدم. برای صبحانه به یک عمارت نزدیک خوابگاه رفتیم. هر رشته دور یک میز نشستن و صبحانه رو تناول کردن. بعدش برای تعدادی سخنرانی، بردنمون آمفیتئاتر اردوگاه. در این مکان هم مابین سخنرانیها، باید باز هم شعار میدادی، شعار میخوردی و پرچم رو تکون میدادی.
بعد از آمفیتئاتر، هر دانشکده، استاد مدعو مخصوص خوش رو دعوت کردهبود. استاد مدعو ما صنایعیها کسی نبود جز «هیچکس!». متأسفانه خانم خشخاشی مقدم هم کاری براشون پیش اومدهبود و نتونستهبودن بیان (لطفاً پیام بنده رو به ایشون ابلاغ کنین که یکی از اصلیترین دلایل من برای اومدن به اردو، ایشون بودن). ولی خب ما بدون مدعو نموندیم :))) سالبالاییهامون دو تا از دانشجوهای ارشد مستقیممون رو دعوت کردن که خیلی خفن بودن! حرفزدن باهاشون خیلی شیرین و دلچسب بود و راهنماییهای خیلی خوبی بهمون کردن.
قسمت جالب ماجرا، قضیۀ ناهار بود؛ جوجهکبابهایی که خودمون باید سیخ میزدیم و کباب میکردیم. جوجهکبابها خیلی حرفهای به سیخ زده شدن اما متأسفانه کبابکردنشون دشوار شد چون آتیش ما به هیچ نحوی روشن نمیشد. بعد مدتها انتظار و یهکمی گرمشدن آتیش، هر نیم ساعت یهبار، یه سیخ آماده میشد و دهنفری با خجالت به اون سیخ بدبخت حمله میکردیم. یهدونه جوجهکباب رو لای چند لایه نون میپیچیدیم تا بلکه سیر بشیم. حالا خوب قدر غذایی رو که آماده جلومون میذاشتن میفهمیدیم. بعد از مقدار اندکی استراحت، با سالبالاییها نشستیم و چند دست بازی کردیم. جای شما خالی، شام قورمهسبزی داشتیم و خیلی چسبید (احتمالاً از شدت گشنگیِ نهار).
پ.ن: بچههای عمران عصر به ما شبیخون زدهبودن و پرچممون رو دزدیدهبودن. شب هم رفتن و مابقی پرچمها رو دزدیدن.
روز دوم پسران:
قرار بود که همگی ساعت ۸ صبح به صرف صبحانه از خواب بلند بشیم. البته که دوستان از شدت خستگی، بلند نشدن اما حتیٰ صبحانه هم ساعت ۸ صبح آماده نبود. در نهایت همگی صبحانه رو ساعت ۱۰ صرف کردیم و به مسابقات ورزشی پرداختیم.
مسابقات مختلفی در این روز برگزار شد. فوتبال، والیبال، زو و پانتومیم، از مهمترین مسابقات روز دوم پسرها بود. با افتخار باید اعلام کنم که تیم صنایع در فوتبال و پانتومیم مقام قهرمانی رو کسب کرد! (باید بهشون خسته نباشید بگیم، دمشون گرم)
قرار بود ناهار جوجه باشه که بعد از ۳ ساعت تأخیر، به فیله سوخاری، اون هم بدون نون تغییر پیدا کرد. بعد از اون همه خستگی، بدجوری توی ذوق دوستان قهرمان فوتبال خورد. تازه کاپ قهرمانی هم یه نوشابۀ کوکاکولای خانواده بود. بعد از صرف نهار، «دکتر ورمزیار» عزیز تشریف آوردن و یک گپ دوستانهای با بچههای صنایع داشتن.
بحث اصلی دکتر ورمزیار با بچهها این بود که توی ۴ سال تحصیلی چه کارها بکنیم و چه کارها نکنیم. ایشون مثل دکتر خشخاشی مقدم، خیلی تأکید داشتن که دانشجوها حتماً درس و تحصیل رو جدی بگیرن. سؤال مهمی که مطرح شد این بود که از چه زمانی کار رو شروع کنیم؟ ایشون فرمودن: «الآن زمان کارکردن نیست و حتماً درس بخونین». این جدالِ کارکردن یا نکردن، بارها در جلساتمون با استاد راهنما مطرح شده و هر بار بدون نتیجه خاتمه پیدا کرده. یه نظری که سالبالاییها مطرح میکردن، این بود که ما باید در کار با مفاهیم درسمون انس پیدا کنیم. اما این نظر خیلی باب میل اساتید راهنما نیست.
بعد از جلسه با دکتر ورمزیار، ادامۀ بازیهای صبح پیگیری شد. کارتبازی توی چادرها، فوتبال، والیبال و گپوگفت بچهها با هم در گوشه و کنار اردوگاه، از مهمترین اتفاقات عصر و شبانگاه روز دوم اردوی پسرا بود. البته ساعت خواب شبانه هم معنی خاصی نداشت و همگی پرقدرت و تا یک نصفهشب، به تفریحاتشون پرداختن.
روز سوم دختران:
صبح این روز، خیلی خاطرهانگیز بود؛ بعد از اینکه ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدیم، با یکی از بچهها، لولهشده لای پتو، رفتیم تو حیاط خوابگاه نشستیم. صبحانه نیمرو داشتیم. بعد میلکردن صبحانه، برنامۀ جالبی شروع شد: مسابقۀ هکر. یه مسابقه که تا حدی شبیه به اتاق فرار بود. باید با توجه به نقشه، تو اردوگاه سرنخ پیدا میکردیم و در آخر مجرمِ ماجرا رو شناسایی میکردیم. معلوم بود برای برنامهریزی و اجراییکردنش خیلی زحمت کشیدهبودن.
بعد تمومشدن مسابقه، رفتیم و تو محیط چمنی سرسبزی همراه با آبیاری (که بیشتر برای آببازی استفاده شد) نشستیم و با هلوی تازه پذیرایی شدیم (واقعاً تو اون لحظه که آب هم تشنگی رو رفع نمیکرد، خیلی نیاز بود). یهکمی بازیهای دستهجمعی انجام دادیم و تعدادی عکس گرفتیم که بعداً اگر خدا خواست، استوری کنیم. ناهار، باقالیپلو با مرغ بود که اون هم خیلی چسبید.
بعد برگشتیم خوابگاه و انگار خودمون رو به نفهمی زدهبودیم که زمان وداع داره کمکم فرا میرسه... برای همین کادر اجرایی هم تأکید کردن که بریم و وسایلمون رو جمع کنیم. از چهرۀ همه غم و خستگی میبارید. در سکوت وسایلمون رو جمع کردیم و لابهلای خاطرات، توی کیفهامون گذاشتیم.
دلم تنگ میشد. برای تختی که دو شب صداش رو تحمل کردم و اون هم بالطبع، بیخوابی من رو تحمل کرد. برای کولری که بالای سرم صدا میداد. برای صدای تخت بقیۀ بچهها که نشون از اعلام حیاتشون داشت. برای آویزِ لباسِ کنارِ تخت. برای دمپاییهای لنگهبهلنگهای که تو اردوگاه بود و پا میکردیم. برای بچههایی که شاید حتیٰ یه لبخند فقط بینمون ردوبدل شدهبود. برای زیراندازها. برای کلاغها و زاغهای اونجا. برای آبخوریِ بیرون از خوابگاه. برای پلهها. برای اون سوسکه که اولین شب باعث جیغ شدهبود. برای پروژۀ سالبالاییهامون که درگیرش بودن. برای احساساتی در درون من که اونجا به وجودشون پی بردم... احساساتی که مدتها سعی کردهبودم پشت نقاب جدی و منطقیم قایم کنم.
قبل حرکت، ما رو با کادویی سورپرایز کردن؛ یه پیکسل و یه دفترچه که صفحۀ اولش بهصورت شخصیسازیشده برامون یه جمله نوشتهبودن. برای من، «تقدیم به علمدار صنایع!» بود. هر رشتهای یه عکس دستهجمعی گرفت (که بعداً تو کانالها پخش شد(.
سوار اتوبوس شدیم. با لبخندهای غمگین... هیچوقت فکر نمیکردم بشه تو دو روز این همه آدم رو شناخت و بهشون عادت کرد! دلم برای همۀ شما تنگ شده.
روز سوم پسران:
روز سوم خاصترین بخش اردو برای همگی ما بود؛ بعد از صرف صبحانه، دوباره به بازی پرداختیم. اما یک سری بازیهای خیلی خاص، که مسئولین اردو طراحی کردهبودن؛ از درستکردن هرم با لیوان اون هم با دست بسته بگیر تا منتقلکردن کلمات بهصورت درِگوشی به همدیگه. کل صبح رو مشغول این کار بودیم و حسابی خوش گذروندیم. بعد از صرف ناهار، بازیها رو ادامه دادیم و یک گپوگفت کوچیک با سالبالاییهامون دربارۀ مسائل دانشگاه داشتیم. لیستگیری برای اتاقهای خوابگاه هم بعد از ناهار انجام شد. بچههایی که هماتاقیهاشون رو پیدا کردهبودن، توی گروههای ۴ نفره به مسئولین مراجعه کردن و کلید اتاق خودشون رو تحویل گرفتن.
در نهایت هم زمان وداع فرا رسید؛ وسایلمون رو از چادرها جمع کردیم، راهی اتوبوسها شدیم و به دانشگاه برگشتیم. بچههایی که ساکن خوابگاه بودن، راهی «خوابگاه احمدی روشن» شدن و بقیۀ دوستان تهرانی بهسمت خونههاشون رفتن. در اینجا یک اردوی پر فراز و نشیبِ ۳ روزه، که قطعاً خاطرهاش به یاد همهمون میمونه، به پایان رسید.
سخن آخر
اردوی ورودی از اون اتفاقاتیه که تنها یک بار در زندگیتون رخ میده. شاید اردو با بیبرنامگیهای زیادی همراه باشه، در حدی که خیلی کلافه بشید، اما بهترین مکانیه که میتونید با همدانشکدهایهاتون دوست بشید، اونها رو بهتر بشناسید و تبدیل به دوستهای صمیمی بشید. صبر خودتون رو بالا ببرید و در اردو شرکت کنید، چون «همین دوستیهاست که میمونه».