ویرگول
ورودثبت نام
فریحا نوری
فریحا نورییه گفت و گوی دور ، با دوستی شبیه مارکو ، کافی بود تا بفهمم چقدر ناگفته دارم...
فریحا نوری
فریحا نوری
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

فراموش می‌شی از چشم‌هایی که یه عمر تحسینت می‌کردن

گاهی یه اسم، یه نگاه، یا یه جمله‌ی ساده،

کافیه تا بفهمی دیگه اون آدمِ همیشگی توی چشم‌هاش نیستی…

این روایت، از همون لحظه‌هاست.

آخرین بار…

فکر می‌کنم آخرین بار، دراماتیک‌ترین صحنه‌ی عمرم بود.

یه تجلی از آنچه که بودم… توی تصورش،

و نابودیِ فردایی که مطمئن شدم، دیگه همراهم نیست.

میدونی؟

وقتی هموگلوبین خون میاد پایین، خاطره‌ها یه‌جوری کمرنگ می‌شن…

یه فراموشی‌های لحظه‌ای…

یه گم شدن توی زمان…

طبق عادت همیشگیش، از تخت که بلند شد، دنبال کتاب شعرش و عینکش گشت.

وقتی دید پیدا نمی‌کنه، ازم خواست کمکش کنم.

نگام کرد…

لبخند زد و گفت:

ــ اسمت چیه؟

ــ فریحا…

با تعجب، توی صورتم زل زد.

دلم پر می‌زد واسه اینکه دوباره اون چشما،

همون‌طور که همیشه نگام می‌کرد، بدرخشه…

اما فقط از کنارم رد شد.

انگار که نبودم…

رفت کنار پنجره.

بهش نگاه کردم…

شروع کرد:

ــ خیلی جالبه…

هم‌اسم نوه‌ی منی.

الاناست که از مدرسه برگرده…

حتی نمی‌تونی تصور کنی

چه انرژی و ظرافتی رو با خودش میاره…

۱۳ سالشه.

سرتاسر این دختر، انگیزه‌ست…

نگام کرد… تهی.

تهی از هر حسی.

از کنارم رد شد،

و رفت منتظرِ منِ ۱۳ ساله‌ای شد،

که خیلی وقته از مدرسه برگشته…

و هیچ‌چیز،

بدتر از بی‌تفاوتی و نشناختنِ چشم‌هایی نیست

که یه عمر، تحسینت می‌کردن…


گاهی یه آدم که دیگه “نمی‌شناستت”،

میشه آینه‌ای برای تمام چیزایی که هنوز توی خودت گم کردی…

داستان کوتاهفراموشیدل نوشته
۳
۱
فریحا نوری
فریحا نوری
یه گفت و گوی دور ، با دوستی شبیه مارکو ، کافی بود تا بفهمم چقدر ناگفته دارم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید