تو صنعت فیلمسازی اکثر شخصیتهای منفی محبوب اکثریت بینندهها هستن. جوکر،نیگان،هانیبال،پدرخوانده و فلانی و فلانی
ولی جیمز اسپیدر -بازیگر نقش ریموند تو سریال بلکلیست- یه شخصیت منفی نیست، یه شخصیت مثبتم نیست، حتی خنثی هم نیست! آدمی که یه بچه سیاه پوست رو از دست مافیای مومباسا نجات میده و سرپرستیشو به عهده میگیره، کسایی که علیه منافعش عمل میکنن رو با دو تا شلیک میفرسته اونور و همزمان با کمک به پلیس جون یه عده آدم رو نجات میده!
هیچکس از حرکت بعدی ریموند خبر نداره، ممکنه وقتی تو هواپیما نشسته یهو بره و واسه 25سال غیبش بزنه، یکی از آدمای خودشو بکشه یا یه بطری شاردونی دربیاره و یه گیلاس بره بالا!
تا جایی که بتونم میخوام اسپویل نکنم و همین کارمو سخت میکنه ولی سعیمو میکنم تا محبوب ترین کاراکترم تو شخصیت های سینمایی البته بعد از دکستر! رو توصیف کنم.
از نظر من، ریموند نماد یک شخصیت تکامل یافته به معنای واقعیه. شخصیتی که اگه همه ی جامعه سعی کنن حتی شبیهش باشن میتونه بهمون خیلی کمک کنه! ترکیب شرافت و رذالت، ظلم و عدالت، جوانمردی و خیانت، دروغگویی و صداقت، سنگدلی و مهربانی، بیاحساسی و عاشقی! تو نگاه اول بنظر میرسه دارم خزعبل میگم! اما این مشکل از ماست که فکر میکنیم همه چی مخالف داره، شایدم تقصیر ما نیست، تقصیر ادبیاته که اصلا این رسم مخالف و مترادف بودن رو جا انداخته! هیچچیزی توی این دنیا مخالف چیز دیگه ای نیست. در عین دروغگویی میشه راست گفت. تو شبترین شب میشه روز رو دید. در عصبانیترین حالت میشه خوشاخلاق بود و از این چیزا! و ریموند ردینگتون، کسیه که همه ی اینارو کنار هم داره. انگار که داره رو لبهی تیغ راه میره. افراط و تفریط نکردن، کمیاب ترین چیز توی این دنیاست! همونطور که بوعلی میگه:
هرچیزی کمش دواست، متوسطش غذاست و زیادش سَم!
و البته لازم به ذکره شاید تو این مورد، روی خط 0 بودن همون کم بوعلی سینا باشه
تا اینجا فهمیدیم ریموند نه تنها منفی و مثبت نیست، بلکه تو هیچ دسته بندی شناخته شده ای قرار نمیگیره! و همین اون رو خاص میکنه. شاید دکستر هم همینطور باشه. اونا خاص ترینن، و علتش اینه که خودشونن. تو دنیای امروز میخوای خاص باشی؟ خودت باش! اینجا هیچکس خودش نیست!
کلاه فِدورا، عینک آفتابی ریبن (معمولاً گُلد)، کتوشلوار با جلیقه ماندیسوت، در فصول سرد یه ژاکت بلند کاپشن طور، کروات زگنا، کفش مجلسی همیشه واکس زده، ساعت رولکس استیل، بدون ریش و سیبیل و با مقدار کمی موی یکدست در کف سر! ظاهر مرتبی که داره آدم رو یاد پولدارایی میندازه که به ظاهرشون خیلی اهمیت میدن و همینطورم هست. اون هم ثروت زیادی داره هم به ظاهرش اهمیت میده چون میدونه که ظاهر آدما،اولین راه اثرگذاری روی بقیه آدماست!
هرچقد میخوای بگو شخصیت مهمه نه ظاهر، ولی این حقیقتو عوض نمیکنه! نقش ظاهر تو شخصیت آدم، مثل نقش مخاطوپوست بدن تو محافظت از بیماریه.
از ظاهر رِد، میشه به میزان هوشش پی برد! یکپارچگی و تکراری بودن در عین تنوع، خسته کننده در عین جذابیت! اون از خودش لذت میبره و با خودش هیچ مشکلی نداره، این اعتماد به نفس رو با دیدن به لباس و تیپش کاملا میشه فهمید و نیازی به دیدن بیشتر از 10دقیقه بازیش نداره! میشه گفت یکی از جاهایی که خیلی ریموند رو توش به تصویر میکشن لباس فروشیه، یه لباس چقدر اهمیت داره که یه مجرم بین المللی قاچاقچی و تولید کننده اسلحه بخاطرش ریسک شناخته شدنو میپذیره؟ جواب اینه: به اندازه کافی!
همون اندازه که به زیبایی و تنوع اجزای استایلش اهمیت میده، به مرتب بودنشون هم اهمیت میده. مثلا کمتر صحنه ای توی فیلم هست که آستین پیراهنش از آستین کت یا ژاکت بیرون زده باشه! دکمه های جلیقه همیشه بسته ست و دکمه آستینها بجز صحنه هایی که همه چیز به معنای واقعی به هم وره بستهست.
تقریبا هیچ کسی روی زمین نیست که از مرگ به معنای واقعی نترسه! شاید کلاماً مرگ برای خیلیا چیزی بیشتر از یه نقطه تو کتاب زندگیشون نباشه اما وقتی نصف کتاب رو نوشتی و تا حالا نقطه نذاشتی، یه نقطه هم میتونه چیز عجیبی باشه! به قولی:
مرگ از اون جوکای بیمزه قدیمیه، اما هربار که بهش میرسی تازگی داره.
ولی همونطور که انتظار میرفت در این مورد هم ریموند شبیه هیچکسه (سروش نه، ینی شبیه هیچکس نیست درواقع :)) )، به این صورت که مواجهه با مرگ، یا حداقل نزدیکی به مواجهه با مرگ براش چیزی بیش تر از یه اتفاق روزمره نیست. شاید مثل افتادن برگ از درخت تو فصل پاییز،یا خوردن آب از روی عادت و نه تشنگی یا حتی دموبازدم غیرارادی!
تو طول سریال بارها جونش به خطر افتاده و یه شاتگان یا کُلت سرش رو نشونه رفته، نزدیک تر از همیشه به مرگ. برای جایزه 40میلیون دلاری که روی کلهش بسته شده، یا برای انتقام کشته شدن کل افراد یه کارتل، یا ساده تر، برای تهدید و گرفتن اطلاعات. جاهای مختلف،علل مختلف و افراد مختلف. مرگ آفریه که چندبار به ریموند پیشنهاد میشه ولی اون در هر مواجهه، لبخندی میزنه و میگه ممنون، فعلا خریدار نیستم! ترجیح میدم فعلا یه لیوان شامپاین بخورم یا یه سیگار کوبایی دود کنم یا یه بسته مرغ سوخاری رو بخورم تا ببینم چی میشه!
شاید یسری فکر کنن که خب اون میدونه که ایندفعه هم جدی نیست مثل هردفعه، یکی میاد و نجاتم میده، یکی از پشت شلیک میکنه به 10 تا مردی که دورمو با کُلت محاصره کردن، شاید همشون یهو متحول شن و اصلا چه اهمیتی داره چطوری، فقط میدونه که نجات پیدا میکنه! ولی نه. قضیه این نیست که اون میدونه اینجا آخر خط نیست. قضیه اینه که اون از آخر خط هراسی نداره، آخر خط یا اول خط براش یکیه. درواقع اون روی یک خط زندگی نمیکنه، زندگیش بیشتر روی محیط یه دایره ساخته شده. دقیقا لحظه ای که آخر خطه، لحظه ای که جونش در خطره، میلیاردها دلار پولش از دست رفته، افرادش کشته شدن و به معنای واقعی داره استصال رو تجربه میکنه، بازم خودش رو تو اولین موقعیت خودش تصور میکنه. به خاطر همین میگم که زندگی اون روی محیط دایره بنا شده. انگار که هر لحظه و هر بازه از زندگیش مروی زاویه 0. روی 2π . مثل یه رادیان میمونه. شاید بارها نقطه شروعو رد کرده، شاید الان 1400π باشه، اما 1400π مگه همون 2π * 700 نیست؟ همه چیز دوباره تکرار شده... مرگ، به همین سادگیه برای ردینگتون. البته، مرگ خویش!
بهتره بگیم این واکنش ها در برابر مرگ و پایان زندگی فقط برای خودش و شاید تقریبا همه ی آدم های روی زمین باشه. ولی یه نفر هست که ریموند جونش از جون خودش ارزشمند تر میدونه. نقش اول فیلم بعد از ریموند، الیزابت. تا اینجا هنوز هم کاملا مشخص نشده که چرا الیزابت انقدر برای رد، کسی که هیچ دوستی نداره و معنی عشق رو نمیدونه مهمه! ولی هرچیزی که هست، خیلی بزرگه. اونقدر بزرگ که دشمناش میدونن وقتی لیز رو تهدید میکنن، ریموند، مرد سایه ها، خودش رو از لای بوته ها بیرون میاره و خودشو تحویل میده تا اون در امنیت باشه. چرا؟ هیچکس "هنوز" نمیدونه. توی خط داستانی فیلم چندبار کارگردان به ما القا میکنه که انگار ما میدونیم علتشو، ولی در نهایت میفهمیم که زکّی! علتش اینم نبود!
ترکیب آشنا برای بینندگان سریال. بالای 70درصد گفتگوهای رد با افراد مختلف یه بار ادبیاتی و فلسفی داره.البته اکثرش با داستان هر اپیزود قاطی شده و نمیشه اینجا نوشت چون بیمفهوم جلوه میده. ولی یسری از تیکه های خوب این صحبت هارو این پایین نوشتم. فوق العادست.
• ارزش وفاداری از همه چیز بیشتره.
• انتقام یه مرهم نیست. یه بیماریه، ذهنت رو میخوره و روحت رو مسموم میکنه!
• بذار یچیزو واست روشن کنم. من هیچوقت همه چیزو به هیچکس نمیگم!
• مظلومانه بهم نگاه نکن. اولین شلیک کارتو میسازه :))) (زجر نمیکشی)
• من میتونم بهت راز برنده شدن توی ماراتن رو بگم. اشتباه تو اینه که فکر میکنی ماراتن 42 کیلومتره. نه، ماراتن فقط 12کیلومتره. ماراتن از کیلومتر30 شروع میشه!
• زندگی اونقدر مهم نیست که بخوایم راجع بهش جدی حرف بزنیم.
• نمیشه یه کتابو از روی جلدش شناخت. از روی جملات اولشم شناخت زیادی پیدا نمیکنی.اگه میخوای یه کتابو بشناسی، صفحه های آخرشو ببین!
• من هیچوقت از درست گفتن خسته نمیشم :)
• بعضی وقتا بدشانسی بهترین خوششانسی ایه که تا حالا داشتی!
• برای هر قانونی، میشه یه استثناء قائل شد.
• من فقط میتونم حقیقتو بهت نشون بدم، نمیتونم کاری کنم که باورش کنی!
• زیادی حرف میزنی! (صدای شلیک به گوش میرسد)
• حال داد، بریم دوباره انجامش بدیم (بعد از انجام اولین پرونده با افبیآی)
تو دنیای قاتل ها ، هرکسی یجوری میکشه، دکستر، کُشتن رو مثل یه مراسم مذهبی میدونه. با تشریفات مناسب که یکیش شبیه سازی محل قتل نسبت به کاری که اون قربانی انجام میداده بوده و البته، یه تروفی یا جایزه هم بعد از هر قتل برای خودش برمیداشته. یکیم مثل هانیبال، هرکاری دلش بخواد تقریبا با قربانی میکنه و بعد هم میخورتش! یا نمونه های اینطوری زیاد داریم. ولی رِد فجیع ترین قتلی که میتونه مرتکب بشه اینه که به جای کشتن با 2تا شلیک با 3تا شلیک یکیو بکشه! البته لازم به ذکره که فقط برای کشتن، اگه بخواد از کسی اطلاعات بگیره شکنجه هایی تو چنته داره که خب سپردتشون به دست یکی دیگه :))) که البته به چهرش میخوره نهایتا یه کفاش مهربون باشه ولی خب کجای داستان ردینگتون عجیب نیست که این نباشه؟ البته خیلی وقتا هم نشونه رفتن به سمت سر میتونه بهترین شکنجه باشه واسه شخصی که باید اطلاعاتو بده. چون میتونه مطمئن باشه که بلوف زدن تو کار ریموند نیست!
لازم به ذکره توی این راه، ریموند به کسی که بخواد به هر نحوی به لیزی(ماموری که به خاطرش خودشو تسلیم افبیآی کرده) آسیب برسونه یا اطلاعاتی رو که نباید بدونه بهش بگه، دیگه نمیبینه کی داره اون کارو میکنه! و فقط با تفنگش میتونه مذاکره کنه. این نشون میده که یه هدف میتونه چقد مقدس باشه...
جدیِ جذابِ مستحکمِ باابهتِ شوخطبعِ باهوشِ سنگینِ خوشپوشِ قاطعِ قابلاطمینانِ تاثیرناپذیرِ بخشندهِ رکِ تغییرناپذیر : شاید خلاصه توصیف ریموند رد ردینگتون(*) تو یه خط باشه.
واقعا راجع به یه قاچاقچی و تولید کننده اسلحه، خرید و فروش کننده عتیقه و تابلوهای میلیون دلاری، تحت تعقیب ترین مجرم FBI، و آدمی که توصیف شد چه فکری میکنین؟ فکر میکنین شخصیتش چه شکلی میتونه باشه؟ مطمئنم هر فکری بکنید، حتی 50درصد نزدیک هم نیست به چیزی که واقعا رد هست!
سریال بلک لیست شاید اونقدری که باید، جذاب نیست، مخصوصا اپیزودهای وسط هر فصل. و در کل بجز فصل های اول،سوم،چهارم،پنجم و هفتم شاید چیز خاصی دیده نشه توش. ولی به خاطر همین یه شخص، و البته کوپر( یکی دیگه از شخصیت های فیلم) ارزش دیدن رو داره. البته این سریال هم مثل اکثر فیلمای آمریکایی، سعی در بزرگ نشون دادن نیروهاش داره ولی با همه ی اینها، به ما کلی چیز برای بودن و شدن یاد میده.
*: فعلا اسمش رو همین میذاریم تا بفهمیم داستان واقعی رو!