احسان مژده
احسان مژده
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

روایت سقوط‌های ناخواسته، زندگی‌های نگفته

کسی بر درختی درخت‌سوز ایستاده بود، نگاهش به سمت انتهای دره ی تباهی می دوید.

کسی در دل شهری خاموش، بر خاکی انسان‌کُش ایستاده بود. کبریتی در دست، و با چشمانش که در شعله‌ها خیره مانده بودند، آرام و بی‌صدا با زندگی وداع میگفت.

کسی بر لبه‌ی پنجره ایستاده بود،

و با گله ای آمیخته با تحبیب، به سایه های لرزان زیر پایش، به فاصله ای بین هستی و نیستی، زل زده بود. این آخرین توئیت کیانوش سنجری است که دریغای ما را در اندوه کوچش دوچندان میکند:

“ما برای عشق به زندگی جان داده و می‌دهیم، و نه مرگ.”

کلمه ای در رثایش نمیابم.

“حیف این همه ماهی معصوم، که توی رود تو مرد

تا که سرخ، بشه آبیتون”

گاهی اندیشه می کنم که ..

این حکایت، از خودکشی نیست؛

پس چه شده است؟

شاید هیچ، شاید همه چیز ..

این، مرثیه مرگ‌هایی است که زخم‌هایشان را دیگران زده‌اند.

این، اشاراتی از یک فروپاشی است که زخم‌هایشان را دیگران زده‌اند.

این، حکایت، سایه غول سیاهی است که جامعه‌ای بیشعور، در سایه‌ی سکوت، در تاریکی نادانی، و میان قضاوت‌های کورکورانه، آفریده شده است.

فروغ راست می‌گفت:

“و هیچ‌کس نپرسید

که چرا پروازش را در آغوش زمین به پایان رساند."

هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا پرنده‌ها این‌گونه به زمین می‌افتند.

تنها در گوشه‌ای می‌نویسند: خودکشی کرد.

اما وقتی از پنجره‌ی چارسو، مردی به نام کیانوش به پایین نگاه می‌کرد، چه چیزی می‌دید؟

آیا تنها زمین را می‌دید؟

یا زخم‌هایش را که چون طنابی نامرئی او را به سمت سقوط می‌کشیدند؟

این مقال عناوین دیگری هم می توانست داشته باشد، مثلِ :

کیانوش سنجری کبوتر سنگ خورده ای بود که پرواز نکرد، بلکه پرتاب شد.

واقعیت همین بود.

او را هربار با نگاهی، با سکوتی، با دوری از خانه‌اش، به لبه نزدیک‌تر کردند. کسی ندید که چطور خستگی و اندوهش در آن غروب لعنتی، چطور سرمای زندگی از استخوان پیشانی اش رَد می شد و در آن حوالی معلق می ماند. همه چیز دست به دست هم دادند تا او را از لبه هل دهند.

آن‌ها تنها به زمین نگاه کردند و نوشتند: خودش خواست.
اما این سقوط، داستان خواستن نبود. داستان هل داده شدن بود. داستان سنگ‌هایی که یکی‌یکی به دستان همه ما چسبیده بود.

اما این طناب، این قرص‌ها، این پنجره‌های نیمه‌باز، همه‌شان ردّ پا دارند.

رد پاهایی که ما با سکوت‌هایمان به جا می‌گذاریم.

گاهی یک کلمه‌ی ساده، گاهی نگاهی که تا مغز استخوان آدم را می‌سوزاند.

ما، قاتل‌های حرفه‌ای، هیچ‌وقت سلاح در دست نمی‌گیریم،

ما، با واژه‌ها، نگاه‌ها و قضاوت‌های کوچک، با بی رحمی، درد می‌ریزیم. خدا ما را نبخشاید.

شاید آن درختِ خشکِ کنار دره‌ای که می‌گفتیم، سر خم کرده بود. خودش را مقصر می‌دانست.

شاید یکی از همان آدم‌ها که از زیر سایه‌اش گذشته بود.

درخت می‌گفت:
"شاید من هم کشتم.
با همان برگ‌های خشکم که زخم‌هایش را ندیدم."

و این‌گونه، آدم‌ها در سکوت ما، در بی‌تفاوتی ما، زنده‌زنده دفن می‌شوند. بعد، وقتی رفتند، ما با دلخوری می‌گوییم:

"او که همه‌چیز داشت. چرا رفت؟ چرا این‌قدر خودخواه بود؟"

اما کیست که بپذیرد؟
"من بودم که او را با قضاوت‌هایم کشتم.”

این را هم بگویم که خود من، بخشی از این قصه بوده‌ام.

بارها به سبب داشتن منظومه ی فکریِ اشتباه، به مرز نابودی رسیدم. من نیز سقوط کردم، ولی زمین هیچ‌گاه مرا در آغوش نگرفت.

گاهی دودوتا چهارتا کنیم که هر بار کسی گفت:

"بس است، دیگر طاقت ندارم"،

ما چه کردیم؟

بی لبخندی به مهر، بر او تاختیم که:

"چقدر ضعیفی!"

گاهی مهربانانه برایش کوشیدیم؟

یا رفتیم توی صف کوتوله ها؟
هر بار که کسی گفت:

"تنهایم"،

بی پروایانه و کودک مزاج جواب دادیم:

"همه تنها هستند!"

لعنت بر ما که در حقارتمان و بی تفاوتی‌‌‌‌‌مان پوسیدیم.

القصه؛ شهر پر از دره است، هر بار که دوستی در آستانه‌ی سقوط بود، تنها ایستادیم و نگاه کردیم.

نه بزرگ شدیم نه بزرگوار.

در نهایت، همه چیز گم می‌شود.

پرنده در پروازش هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد.

ما، هر بار، بال‌هایش را می‌شکنیم،

بی‌آنکه بدانیم، که یک سنگ کوچک،

پرنده را از آسمان می‌راند.

حالا که صحبت به اینجا رسیده، کنجکاوم بدونم شما چی فکر می‌کنید. خودتون تجربه‌ای از این دست داشتید؟ یا هیچ وقت به این موضوع فکر کردید؟ خوشحال می‌شم نظراتتون رو بشنوم.

🔗 منبع : https://ihsun.cloud

مهندس نرم افزار؛ شادکام و راضی و خندون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید