
در دل تاریکی، زبانههای آتش سر به فلک کشیدهاند.
شعلههایی که نه گرما میبخشند و نه زندگی، تنها میسوزند… بیهدف، بیرحم.
خارگ، درّ یتیمی در دل دریا، هر شب با فریاد خاموش این شعلهها، خاکستر رؤیاهایی را در باد میپاشد که میتوانستند خانهای را روشن کنند، دستانی را گرم یا زمینی را بارور.
اما اینجا، تنها سکوت میماند و آتشی که پایان ندارد.
حیف!