این قصه یه زنگ خطره!
هر لبخندی واقعی نیست،
هر حرفی حقیقت نداره.
این قصه از همون قایق کاغذی شروع شد؛
و به مقصدی که هیچوقت نبود، تموم شد.
آدمها رؤیا داشتن؛
رؤیای ساختن یک زندگی تازه.
جایی دور، زیر آسمونی که بوی آرامش بده.
اما رؤیاهاشون دست کسی افتاد که امّیدهاشون رو معامله کرد.
آخرش فقط یه سایه سنگین از ناامیدی براشون موند.
اما رؤیاهاشون دستمایه ی زاغِ پلشتی شد که خوب بلد بود سیسِ عقاب بگیره.
اسمش میثم شکریساز بود، اما پشتوانه ی تاریخی/خانوادگیِ ش رو کنار گذاشت و خودش رو ماکان آریا پارسا جا میزد؛
یه اسم جدید، جذاب، با چهره ی یک آدم تازه به دوران رسیده، و البته یه بیان فریبنده ..
و دستگاه ناظرِ حسابگر، تمیز و سرزنده ای نبود که با یک زبانِ محکمِ اراده مند، گریبانش رو بگیره و کرکره ش رو بکشه پایین!
و ما، انگار فقط تماشاچی بودیم ..
لحظه ای چند خلوت کنیم با خودمون ..
حیف!
میگفت:
همهچی رو بسپار به من!
مدارک آمادهست،
مسیرت رو هموار میکنم،
چند وقت دیگه، کانادا جای زندگی جدیدت میشه.
قسمت غافلگیر کننده ی قصه اینه که آدمها، بدون حساب کتابِ عقلانی و علت معلولی اصطلاحا دودوتا چهارتایی، بی دغدغه، بهش اعتماد کردن.
اما این قصه، پایان خوشی نداشت.
مدارک جعلی، وعدههای دروغ،
و آدمهایی که بهجای رؤیای کانادا،
سر از کابوس بدهی و پشیمونی درآوردن.
شاید زمانشه که چشمهامون رو باز کنیم.
به تعبیر استاد ساعد باقری:
”زین رفتن کاهل چه تمنّای فتوحی؟
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدنها…”
🔗 منبع: https://ihsun.cloud