روز اول چشم هایمان را بستیم.
و از ما خواستند خاک هایی متفاوت را در سطل های آبی لمس کنیم .
خنکی و زبری هر کدام هیجان عجیبی داشت. یکی ازخاک ها را انتخاب کردیم و شروع کردیم با آن به ساختن چیزهایی شبیه به لِـگو
- همان خشت های قدیمی را در مقیاس کوچک تر می ساختیم.
خشتها را ساختیم و ازمایشت خاک را انجام دادیم . مهمان هایی برایمان صحبت هایی کردند و رفته رفته انگار همه چیز داشت محیا می شد برای اصفهک.
از قطار و مسیر رسیدن که بگذریم حوالی طلوع آفتاب 10ام فروردین ماه بود که رسیدیم... سرزمینی که سال 57 ، آن بلای طبیعت این دست ساخته های بشر را در دل خود خراب کرده بود و مردمان شهر انجا را ترک کرده و کمی آن طرف تر، در آنسوی جاده خانه هایی بتنی برای خود ساخته بودند. ما در دو خانه که به تازگی مرمت شده بود اسکان یافتیم.
از همان روز اول شروع کردیم به ساختن آن مجسمه های کوچک تهران – ما معمارانی بودیم با لباس های کار آبی رنگ دردل سرزمینی خاکی رنگ.
معماری کردن در حین کار با خاک فرق داشت با معماری پشت سیستم ها در دفاتر مشاور. اینبار در دستان تو موجودی زنده بود که شکل می گرفت به هر آنچه که می خواهی...به همان شکل که تو می خواهی ولی همچنان خاک است و ماهیتش از بین نمی رود فقط با تو کنار می آید.
هر روز حوالی ساعت 7 صبح سازهای ما - همان مجسمه های خاکی – زیر دست های ما بزرگ و بزرگتر می شدند تا که بهنگام غروب.
بماند که راه و رسم همنشینی با این متریال عجیب دلنشین بود. بماند که می شد با او صحبت کرد و راضی کرد او را تا که فرم و به هر چی که می خواهی تبدیل شود و کمی نرمی می خواست کمی آب و ملات کافی بود تا بیشتر و بیشتر بفهمی، شناخت متریال در لحظه به لحظه طراحی تاثیر چندانی دارد. آسمان و ابرهایش بر رفتار خشت های ا تاثیر داشتند ... آفتاب نیز.
ما برای اولین بار بود که برای معماری کردن هایمان نیازمان به لبتاب ها و اسکنرها نبود و ما باید می ساختیم و سازه هر روز از روز قبل بیشتر پیشرفت میکرد – بند روی بند نباید می رفت ملات ها باید همیشه ورزیده می بودند و خشت ها صاف
اگر خشت انچه که می خواستیم نبود اوستا به ما گفته بود با کمی آب و خاک و ملات می شود آنچه که می خواهیم
پس کافی بود با این خشت های در دستمان صحبت کنیم
– معماری خاک –
لمس کنی و بفهمی که هر انچه می خواهی می شود.
مجسمه های ما تمام شد.
رهایشان کردیم در دل انجایی که برای خودشان بود.
روز آخر سپردیم به روستاییان که حواستان باشد به آن ها –
گندم بکارید کنارشان
زندگی کنید در کنار این ها، که این های مجسمه هایی هستند زنده .