Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

تکاپو قسمت اول

(سلام دارم یک داستان جدید می نویسم همان که شما الان دارید می خوانیدش اسمش "تکاپو" است به معنی تلاش و سعی میکنم از کلمات جدید و زیبا و پر معنی استفاده کنم و این داستان کمی از واقعیت خودم و تخیل های که برای خودم میکنم نوشتم . اتفاق ها رو تا الان براتون می نویسم ولی نه خیلی با جزیئات آینده ی که در انتظارمه رو هم تخیل میکنم و خواهش میکنم ازش کپی نکنید چون تقریبا از روی زندگی خودمه با تشکرررو اینو بگم میخواهم برای خودم تلاش را بنویسم تا بتواننم انجامش دهم و بگم به این راحتی نیست که بقیه میگن و دو روزه موفق میشوند حالا نه وقتی که بزرگ بزرگ شدم معلوم میشود و تازه سعی میکنم اسمی نیارم که شما اگر خواستید از زبان و چهره ی من نگاه کنید یا از زبان یک شخصیت خیالی انتخاب خودتان است)

چرا نمی توانم؟
چرا نمی توانم؟

صحت یا سقم (درست یا غلط) من نمی دانم چگونه گرفتار اینی که الان هستم شدم.

گمان میکنم امسال تنها سالی در این چند سال اخیر بوده که حس می کنم به درد نخورم. واضح و شفاف است که من استعداد و نعمت های که دارم را نادیده میگریم. امسال سال آخر است(ششم،نهم،دوازدهم هر کدام که به ذهنیت یا تخیل خودتان نزدیک تر است و خودتان دوستش دارید فکر کنید) همه به خودشان جنبیدند، و سخت تلاش میکنند. البته این صحبت ها مزید بر علت شد که زندگی خودم را تا کنون برای شما بازگو کنم.

نمی خواهم بگم داستان از آن جایی شروع شد که من پا گذاشتم به مدرسه و امسال شروع شد.کاملا اشتباه می کنید!

اتفاقا داستان این ماجرا از خانه ی خودمان یعنی دقیقا همنجایی که من نشسته ام و دارم این مطالب را بریتان تعریف میکنم شروع شد. به نوعی دیگر داستان ما بر خلاف فیلم های اکشن و جنگی از دنیای پیرامون خودم شروع شد.

همه ی تان به خوبی میدانید که تابستان چه کیفی میدهد برای خوابیدن تا سر ساعت 12 ظهر،مگر غیر از این است؟ آهای کسی که اون پشت داری محو می شوی در افق! میبینمت بله با خود شما هستم! نترس نمیخورمت!

بله کجا بودیم؟ ممنون از شما منشی صحنه!

به هر حال من و یا خود شما هم بعد تابستان چه بخواهیم و چه نخواهیم باید مساعد(سازگار) بشویم با ساعت مدرسه تا بتوانیم بریم سر کلاس و درس بخوانیم. ولی خودمانیم، تا ساعت 2 شب بیدار ماندن هم چه کیفی میدهد! حیف که الان نمیتوانم تا آن موقع بیدار بمانم.(نویسنده در اتاق را بسته و ساعت 12 شب دارد اینها را برای شما مینویسد) واقعیت اش به شخصه سال (پنجم،هشتم،یازدهم) را خیلی خیلی آسان گرفتم. و به قول خیلی ها تبعات اش (عاقبت های بد ،نتیجه های منفی ) را هم باید به دوش بکشم.میدانید چه شد؟ تابه خودم آمدم دیدم سال آخر است و درس ها خیلی خیلی سخت شدند. اعتراف میکنم روند کارم اینطوری شده است که اول خیلی بی مانند و خاص می شوم و روز بعد یک آدم متحیر (حیرت زده، سردرگم، هاج و واج، بهت زده) میشوم که هیچ چیزی از درس نمی فهمد. نمیدانم شما اینگونه هستید یا خیر اما بدانید که تنها نیستید.من هم مانند شما مثل آمار کسب و کار یک شرکت در درس خواندن بالا و پایئن می روم. یا خیلی افت می کنم،یا خیلی بالا میروم. اصلا وضع خوبی نیست درک تان میکنم. مبادا(هرگز) با خودتان فکر نکنید من از آن دسته بچهای بودم که بقیه حقیر(کوچک کردن) اش می کردند و اذیت اش می کردند یا حتی مسخره اش میکردند. کاملا اشتباه است دور از شان شما ست (دور از شخصیت) این فکر ها را درباره ی من بکنید! این فکر ها را بیرون کنید. پیشینه (سابقه) ی من پر از جذبه است! تا جایی که یادم می آید همیشه جز آن دسته بچهای بودم که تحویل شان می گرفتند و دوست شان داشتند. اما اینگونه هم فکر نکنید من یک آدم لوس بی معنی بی خاصیت هستم که دارم بلوف (دوروغ) میزنم! فقط زندگی من خیلی این اخیر نوسان (تغییر،افت و خیز) داشته است. واقعا گاهی با خودم فکر میکنم این منم؟ نه خیر من نیستم! کاملا معلوم است 180 درجه چرخیدم و اینگونه شدم! حالا بحث جالب ماجرا اینجاست که خیلی های که من اصلا فکر اش را هم نمیکردم دست به

تکاپو (تلاش)

بردند. اما من هر کاری که میکنم نمیتوانم تکاپو کنم! آخر چرا را نمیدانم. لطفا به من مجال(فرصت) صحبت بدهید و یک عالمه نصحیت بارم نکنید تا برایتان توضیح دهم که چرا اینطوری شد. قطعا الان شما با کلی مطالب تلاش و انگیزشی به سراغم می آید و وقتی میبینید که من کاری نمیکنم میگید باید بخواهی! و از این جنس حرفها میزنید. اغلب (اکثرا،بیشتر) تان الان فکر می کنید من یک آدم تنبل بی خاصیت هستم. جواب خیر است. می خواهم بگویم که کورکورانه (نسنجیده) قضاوت نکنید! واقعا میخواهم فریاد بزنم معجزه ای که همه ی مان بهش نیاز داریم خودمان هستیم! خود خودمان معجزه ی زندگی مان هستیم. حالا از این بحث بیرون بیاییم که همه (تغییربا همه شون) بچها تا سرحد مرگ درس میخوندن و داستان های به همراه داشت.

واقعا به یک معجزه نیاز دارم. حس میکنم عقبم

کمکم کنید!
پی نوشت یا همون پ.ن : اینو اوایل مهر نوشتم ولی الان دارم انتشار اش میدم و بدونید تنها نیستید!

آخ این خیلی وقت ها منم!
آخ این خیلی وقت ها منم!


تکاپوتلاشچرا من باید اینطوری بشم؟دیگر آن آدم موفق قبلی نیستمکمکم کنید
گاهی وقتها جای چای نبات مامان ها، درس خوندن هست که به دادمون می رسه و ما از یک آرامش خاصی بر خوردار میشیم ا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید