هیچوقت کمان را جز در کتابها و فیلمها از نزدیک تجربه نکردهام. اما چیزی در آن هست که ذهنم را رها نمیکند: لحظهای پیش از پرتاب تیر، پیش از هر حرکتِ آشکار، کماندار باید اصابت تیر به هدف را در ذهنش ببیند.
بهترین کمانداران، پیش از رها کردن زه، به هدف رسیدهاند. آنها هدف را نه با چشم، بلکه با جان میبینند. بدن، ذهن، تنفس، همه در هماهنگیاند. رهاسازی زه، تنها آخرین حلقهی یک زنجیرهی بلند است.
مشکل ما این است که نگاهمان همیشه به تیر است؛ به پرواز، به اصابت یا خطا. اما آنچه تیر را به هدف میرساند، آنجاست که دیده نمیشود: جایی میان آرامش ذهن، تمرین تن، و وضوح نیت.
میخواهم این اصل ساده را بفهمم: کسی که میرسد، قبل از رسیدن باور کرده که خواهد رسید. و من؟ من اغلب تنها نظارهگر بودهام، نه از آنها که میدوند، میافتند، و باز بلند میشوند.
میخواهم برنده باشم، نه فقط در یک رقابت، بلکه در درون خودم. کسی باشم که پیش از رها کردن تیر، مسیر را دیده است. کسی که "بردن" برایش تصادف نیست، بلکه نتیجهای لاجرم ناشی از چیزی بدیهی به فرم "بودن" اوست.
برنده بودن، نه لحظهای از شانس؛ بلکه شکلی از بودن است.