Drava izarduy
Drava izarduy
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

اشباح ولگرد

اواخر شب است. نسیم خنکی می وزد. زیر اسمان مهتابی چند صد متر دورتر تپه سنگی که بر شهر سایه می اندازد روی بامی مسلط بر شهر سایه ی مردی دیده می شود.

مرد روی پای چپ زانو زده و پای راست خود را برای دستش تکیه گاه کرده است. به مانند شبحی که نقابی سرخ زده است . نقاب شیطان سامورایی که شاخ دارد . صورت نقاب همزمان خشم و درد را نمایش می دهد . مرد سرش را پایین می اندازد و بعد از کمی مکث نقابش را از صورت بر می دارد .

چهره یک جوان معصوم نمایان می شود. ریش و سبیل منظم و مشکی که دارد باعث می شود پوست سفیدش روشن تر به نظر برسد .چشمان خسته ایی که در نور مهتاب برق می زنند و منظره شهر را می نگرند

گویا چیزی ذهن او را مشغول کرده است.

یک دست شانه ی مرد را نوازش می کند . یک مرد جوان دیگر . قامتی خوش تراش و کشیده که در تاریکی هم برجسته است. کت و شلوار مشکی پوشیده است و پیراهن سفیدش سیاهی را اشکار تر می کند.

یک اسلحه اسنایپ سنگین بر پشت خود دارد که با نقش های هولوگرامی تزیین شده است . انگار که وزن ان را احساس نمی کند . چهره مرد جوان همچون مجسمه ی زئوس خدای خدایان می ماند و جدیت و اقتدار را منعکس می کند.

مرد ایستاده که موهایش در نسیم باد موج می خورد بدون اینکه حرکتی بکند با وقار و سکون خاصی از دوست نشسته اش می پرسد (( می خوای چی کار کنی ؟

مرد نشسته به ارامی بلند می شود در حالی که هنوز به منظره شهر نگاه می کند . کمی چشمانش را می بندد و نسیم را تنفس می کند . چشمانش را باز می کند انگار که پر از هیجان شده است.

با اطمینان می گوید (( همه شون رو می کشیم .

نقابی را که در دست دارد به صورت می گذارد و در همین لحظه صدای کشیده شدن ضامن اسلحه در صحنه می پیچد . صحنه خاموش می شود

و اوج موسیقی حماسی شروع می شود .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید