اواخر شب است. نسیم خنکی می وزد. زیر اسمان مهتابی چند صد متر دورتر تپه سنگی که بر شهر سایه می اندازد روی بامی مسلط بر شهر سایه ی مردی دیده می شود.
مرد روی پای چپ زانو زده و پای راست خود را برای دستش تکیه گاه کرده است. به مانند شبحی که نقابی سرخ زده است . نقاب شیطان سامورایی که شاخ دارد . صورت نقاب همزمان خشم و درد را نمایش می دهد . مرد سرش را پایین می اندازد و بعد از کمی مکث نقابش را از صورت بر می دارد .
چهره یک جوان معصوم نمایان می شود. ریش و سبیل منظم و مشکی که دارد باعث می شود پوست سفیدش روشن تر به نظر برسد .چشمان خسته ایی که در نور مهتاب برق می زنند و منظره شهر را می نگرند
گویا چیزی ذهن او را مشغول کرده است.
یک دست شانه ی مرد را نوازش می کند . یک مرد جوان دیگر . قامتی خوش تراش و کشیده که در تاریکی هم برجسته است. کت و شلوار مشکی پوشیده است و پیراهن سفیدش سیاهی را اشکار تر می کند.
یک اسلحه اسنایپ سنگین بر پشت خود دارد که با نقش های هولوگرامی تزیین شده است . انگار که وزن ان را احساس نمی کند . چهره مرد جوان همچون مجسمه ی زئوس خدای خدایان می ماند و جدیت و اقتدار را منعکس می کند.
مرد ایستاده که موهایش در نسیم باد موج می خورد بدون اینکه حرکتی بکند با وقار و سکون خاصی از دوست نشسته اش می پرسد (( می خوای چی کار کنی ؟
مرد نشسته به ارامی بلند می شود در حالی که هنوز به منظره شهر نگاه می کند . کمی چشمانش را می بندد و نسیم را تنفس می کند . چشمانش را باز می کند انگار که پر از هیجان شده است.
با اطمینان می گوید (( همه شون رو می کشیم .
نقابی را که در دست دارد به صورت می گذارد و در همین لحظه صدای کشیده شدن ضامن اسلحه در صحنه می پیچد . صحنه خاموش می شود
و اوج موسیقی حماسی شروع می شود .