هر سال حوالی عید برای خودم یک متنی مینویسم با مضمون خلاصهی سالی که گذشت و بطور خلاصه یک مروری روی آن میروم، نقاط بارزش را جدا میکنم و درسها و تجربیاتم را مینویسم. امسال تصمیم گرفتم کمی جرئت به خرج بدهم و اینجا بنویسم. البته یکی از دلایل آن این است که یکی از متفاوتترین سالهای عمرم را گذراندم. طبیعتا اینجا نمیتوانم به خوبی آن حس تمایز را منتقل کنم، نه از لحاظ مضمونی و نه از لحاظ ادبیاتی، اما اگر فرض کنم اینجا نوعی دفترچهی شخصیام است شاید کمی شرایط را آسانتر کند.
چرا متفاوتترین؟ میخواستم بنویسم بهترین یا بدترین، اما دیدم نه، امسال همهی آنها را شامل میشد. امسال هم حاوی بهترینها بود، هم حاوی بدترینها و هم حاوی عجیبترینها. شاید این شائبه پیش بیاید که خب آخرین سال هر آدمی احتمالا این ویژگیها را دارا باشد، اما به گذشته که نگاه میکنم، سالهای قبل برایم چنین نبودند. شاید یک اتفاق بد در یک سالی رخ میداد و آن را بدترین میکرد و تا چند سال تکرار نمیشد و همچنان همان سال، بدترین میماند.
شاید اگر کس دیگری جای من بود و اینجا میخواست خلاصهی سالش را بنویسد، درمورد چیزهایی مینوشت که این روزها در مراسم خواستگاری مورد توجه همه است؛ وضعیت شغلی و سربازی و ماشین. کاش میتوانستم فریاد بزنم که این چیزها کماهمیتترین چیزها در زندگی هستند و خب الکی سر خودتان را گرم کردهاید و همچنین وقت آن جوان بدبخت را تلف. اینها چیزهایی هستند که یک روز هستند و روز دیگر نه و اتفاقا فقط نحوه برخورد با آنها مهم است نه خود آنها.
اما اگر اینها مهم نیستند، پس چه چیزی میتواند یک سال را متفاوت کند؟
بخواهم تیتروار بگویم: معرفت، تجربیات، اطرافیان، و احساسات.
فکر میکنم شدت تغییرات در موارد بالاست که میتواند تفاوت را رقم بزند.
سال را از ابتدا مرور میکنم. در ابتدای سال قصد جدی برای راهاندازی استارتآپ خودم را کرده بودم و تیمم را جمع کردم و آماده شروع بودم. خیلی خسته بودم و فکر میکردم این راه نجاتم باشد. خیلی وقت بود از روتین مطلوب یا به اصطلاح خودم، «دوران اوج» ام، خارج شده بودم و این خوب نبود. چند جلسهای هم تشکیل دادیم و بارش فکری انجام دادیم و کمی هم پروتوتایپ کردیم. اما خب، همان طور که انتظار میرفت، بیشتر از این ادامه ندادیم و در همان مدت هم بیشتر مشغول تفریح بودیم تا کار :)
بطور اتفاقی درگیر یک فاز معرفت شناسی و بطور خاص خود شناسی شدم. این بخش نیز یکی از متفاوتترین تجربههای زندگیام بود که در آن متوجه شناخت عجیبی از خود و آدمهای اطرافم شدم و یا مثلا تلههای ذهنیای که میتوانم بگویم همهی ما درگیر آنها هستیم. خیلی برایم عجیب بود وقتی فهمیدم منی که فکر میکردم خیلی خودم را حداقل میشناسم در واقع هیچ چیز نمیدانم! این موارد را روی اکثر اطرافیانم تست میکردم و همه نیز از پاسخ میماندند. اینجا جایی بود که فهمیدم در آن مراسم خواستگاری کذایی، تنها چیزی که اهمیت دارد، همین است و نه آن موارد بیارزش! واقعیت را نگاه میکنی اما همه چیز برعکس است. متاسفانه. بهرحال خیلی خوشحالم که این تجربه به زندگیام اضافه شده و همچنان ادامه دارد تا به سرانجام برسد.
حتما داستان قربانی کردن اسماعیل را شنیدهاید که هر کسی اسماعیل[ها]یی دارد که باید قربانی کند. کم پیش میآید که آدم بتواند یکی از اسماعیلهای واقعیاش را بشناسد و سپس قربانی کند. نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متاسفانه، اما توانستم یکی از بالاترین اسماعیلهایم را قربانی کنم. کار درستی بود اما خیلی سخت بود. هنوز هم نمیتوانم باور کنم این کار را کردهام، اما خدا را شکر در کنار سختیهایش، گشایشهایی هم برایم وجود داشت.
فقط یکی از موارد آن، عضو شدن در سه جمع ناب بود. سالهای سال دوستانم را یکی پس از دیگری از دست میدادم یا آنقدر کمرنگ میشدند که فرقی با همان نداشتند. به تمام افرادی که عضو جمعهای مختلف بودند یا حتی یک دوست داشتند حسودیام میشد. اما تقریبا از اواسط سال ورق ناگهان برگشت.
به یک جمعی اضافه شدم که در بعضی موارد مهم تفکرات مشابهی داشتیم و در عین حال خستگی و تکراری بودن به طرز عجیبی سرلوحهی کارشان بود و همچنین با این جمع میتوانستی تمام ایدههای مریضت را پرورش بدهی و کاملا خودت باشی.
به جمع دیگری به لطف سربازی اضافه شدم که با آنها میتوانستم در مورد رشتهام و علایقم صحبت کنم، میتوانستم ۹ ساعت بوردگیم سنگین بازی کنم و تا آخر همه با هیجان ادامه بدهند، و یا میتوانستیم سالن فوتبال برویم و همدیگر را مصدوم کنیم.
و در آخر به جمع دیگری اضافه شدم که فقط بخواهم در یک فقره میزان پایه بودن و همفاز بودنشان را توصیف کنم، این بود که ۴ ساعت برایشان، ماینکرفت بازی کردن خودم را استریم کردم، با دست خالی warden سگجان را کشتم و آنها تا لحظهی آخر مرا همراهی میکردند!
واقعا هر کدام به نوع خودش منحصر به فرد است و خدا را شکر میکنم که در قبال آن سختیها چنین افرادی را بدست آوردهام.
نمیتوانم بگویم بیشتر از بدست آوردن این آدمها خوشحالم یا ناراحت از رفتن برخی دیگر، اما همانطور که بالاتر هم نوشتم، آدمهای اطراف خیلی اهمیت دارند و میتوانند زندگی ما و احساساتمان را تا حد زیادی تحت تاثیر قرار دهند. با معرفتی که امسال بدست آوردم، میتوانستم در جاهای مختلف بیشتر «خودم» باشم و از خودم نترسم. از کمالگرایی فاصله بگیرم و از سبکسنگین کردن افراطی اقدامات خودم پرهیز کنم و به طور خلاصه از «خودم» بودن شرمگین نباشم. نوشتن این جملات خیلی سادهتر و دمدستیتر از آن چیزی است که واقعا اتفاق افتاده است، اما تاثیر آنها برای خودم کاملا مشهود است. طبیعتا این مسیر را تا رسیدن به آن ایدهآلی که در ذهنم هست ادامه خواهم داد.
انتظار داشتم کمی بیشتر و بهتر بتوانم بنویسم. به نوشتن عادت داشتم اما تقریبا در نیمهی دوم امسال به دلیل سرشلوغی بیش از حد، خیلی فرصت این کار را نکردم. شاید بخاطر همین فاصله افتادن است که نمیتوانم به کمیت و کیفیت متنهای قبلترم بنویسم [که البته آنها هم تعریفی نداشتند]. در حال تلاش برای برقراری توازن هرچه بیشتر بین کار و زندگی هستم و امیدوارم بعد از آن بتوانم بخشی از زندگی ِ نکردهام را جبران کنم. بخش مهم و بزرگی از برنامهی سال آیندهام را نیز همین مورد پوشش میدهد.
بریم بترکونیم!