بسیار پیش آمده است که در جمعی نشستهام و شخصی میگوید: «در فلان کتاب نوشته است …» و دیگر بقیه جمله را نمیشنوم. به جایش به این فکر میکنم که: عجب شخص کتابخوانی! کاش من هم کتابخوان بودم! و جملات مشابه. اما گاهی اوقات با خود میگویم آیا واقعاً صرف کتابخوان بودن مزیت است؟ آیا اصلاً چنین جملهای به مثابهی این است که آن شخص و تمام اشخاص دیگر در دنیا کتاب میخوانند و فقط سر من اینجا کلاه رفته است؟
اینجاست که به دو چیز توجه میکنم: هدف و انتزاع. هدف که مشخص است، اما انتزاع چیست؟ تعریف یک چیز انتزاعی به خودی خود سخت است، چه برسد به اینکه بخواهیم خود کلمه را تعریف کنیم. بعضیها به کلمهی abstraction بیشتر شناخت دارند که این معادل همان است. به طور توصیفی، انتزاع میتواند مجموعهای از اصول، ابهامات، عدم اتقان، کلیگویی، یا هر نسبتی از این موارد در کنار هم باشد.
بطور کلی، به نظرم میرسد که حرکت روی خط انتزاع کار خیلی سختی است و حرکتکننده باید خیلی روی مسیر مجرب و در عین حال محتاط باشد؛ زیرا حتی اگر شکست هم نخورد، به سرعت دستش رو میشود. دو شخص را فرض میکنم؛ شخصی که دائماً از اهداف خود صحبت میکند و شخصی که دائماً جملاتی را از کتابهای خواندهاش تکرار میکند.
شخص اول آنقدر غرق در انتزاع میشود که هدف خود را فراموش کرده است و مثلاً میگوید «هدف من این است که استیو جابز شوم.» و شخص دوم بدون آنکه بداند چه هدفی دارد، جملاتی را طوطیوار با پیشوند «فلان جا نوشته بود» تکرار میکند. در واقع، افراد به جای آنکه هدفی را برای خود معین کنند و مطابق آن جلو بروند، یا مشابه شخص اول آن اهداف را صرفاً برای بقیه بازگو میکنند که بگویند هدفی داریم و خود را با همین راضی کرده باشند، یا مشابه شخص دوم مسیری را در ظلمات طی میکنند و طوری وانمود میکنند که انگار هدف دارند، در حالی که آنها هم فقط دل خود را راضی کردهاند.
از سنین بسیار کمتر به شدت علاقه به بازی و بازیسازی داشتم. ابزارها را میدیدم، دنبال میکردم، با آنها ور میرفتم و کیف میکردم، کلی آزمون و خطا هم میکردم، اما در نهایت چون هیچ هدف جامعی برای خود نمیچیدم، هیچموقع نتوانستم یک پروژهای را به سرانجام برسانم. گاهی پیش میآمد که در راستای یک مسابقهای برای خودم هدفگذاری میکردم و در آن مواقع به مراتب پیشرفتهای بهتری داشتم، اما وقتی بدون هدف و صرفاً روی خط انتزاع حرکت میکردم، هیچ خروجیای نداشتم.
شاید گفته شود که خروجی مهم نیست و عوضش تجربههای خوبی کردی و دید خوبی داری. درست است، اما تا وقتی که هدفی پشت آنها نباشد، فایدهی آن تجربهها و دیدها چیست؟ در بازیهایی که یک تصویر جلویت میگذارند و میگویند دنبال فلان چیزها بگرد، اگر به تو نگویند دنبال چی باید باشی، هرچقدر هم که آن را نگاه کنی، آیا فایدهای دارد؟ یک تلاش کورکورانه و ناموفقآمیز با صرف زمان زیادی کردهای، در حالی که همان اول اگر هدفت مشخص بود، آن موارد را پیدا میکردی، تجربه و دید درستی داشتی، در زمان مناسب آن مسئله را به پایان میرساندی و سراغ بعدی میرفتی.
بنابراین، آن تجربهها به حدی کم و گم است که میتوان آن را نادیده گرفت. روایتی در این زمینه میخواندم که میگفت انسانها سه دستهاند: یا یادگیرنده، یا یاددهنده، یا پشههایی سرگردان که بیهدف میچرخند، که متأسفانه اکثریت در دستهی سوم قرار میگیرند. کسی که میگوید فلان جا نوشته است، همانقدر میتواند سرگردان باشد که آن فارغالتحصیل دانشگاهی که تمام اجزای یک ماشین را روی کاغذ میشناسد اما در واقعیت نمیتواند حتی آن را روشن کند.
دوستی چندی پیش بهم میگفت «مطالعهی ساختارمند و هدفمند انجام بده.» یعنی چه؟ یعنی ابتدا مشکلت را روی کاغذ بنویس، سؤالات ذهنیات را پیش رویت بگذار، بعد که فهمیدی در چه راستایی میخواهی حرکت کنی، شروع به مطالعه کن. اگر کتاب میخوانی که صرفاً کتاب خوانده باشی، هیچ چیز بدست نیاوردهای. راست میگفت، وقتی یک بار برای خودم این کار را کردم، منی که کتابخوان نبودم، با شور و اشتیاق دهها کتاب در آن راستا خواندم تا ذهنم آرام بگیرد. یعنی هدف، حتی انگیزه را هم تحریک میکند و تلاش را هم به میدان میآورد.
این همه از انتزاع علیالظاهر بد گفتیم، اما لزوماً همیشه بد نیست. مشکل انتزاع، استفادهی ادایی، روشنفکرانه، غیراصولی، یا غیربهینه اکثریت آدمها از آن است، وگرنه به خودی خود چیز بدی نیست. شخصی ممکن است آنقدر درونش پر باشد که میداند برای مخاطب باید روی خط اصول جلو برود.
مثلاً مهران مدیری شخصیست که دستی در ادبیات و هنر دارد و سالها در این زمینه مطالعه کرده است. اگر او میگوید مشکل جامعهی امروزی مطالعه نکردن است و توضیحاتش را میشنوی، میفهمی که پشت آن، مفاهیم و مطالعات بسیاری نهفته است. هیچ موقع او نمیگوید فلان کتاب را خواندهام، بلکه از حرف زدنش، از جوششش، از ظرافتش، این را غیرمستقیم متوجه میشوی.
پیامبر و امامان معصوم وقتی در مورد اصول دین صحبت میکنند، در مورد توحید یا معاد، طوری حرف میزنند که انگار میخواهند تو را به چشمه وصل کنند. برای آنها، مهم نیست شما فکر کنید چند تا کتاب خواندهاند یا خود آنها چقدر بزرگاند، برای آنها مهم است که شما را به فکر بیندازند، شما را هدفمند کنند، شما را از پشه بودن و روشنفکریهای باطل دربیاورند و در یک کلام، بدون اینکه هیچ اجری درخواست کنند، مغزهای دفنشده را زنده کنند.
بنابراین، دفعهی بعدی که چنین حرفهایی را از افراد بیهدف شنیدید، یا حتی خودتان آن طور بودید، یک بازبینی بکنید، شاید شما هم گرفتار تلهی حرکت انتزاعی شدهاید.