ویرگول
ورودثبت نام
Iman Sahebi
Iman Sahebi
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

سوپرایز تولد

دیروز که وارد ۲۶ سالگی شدم، در ذهنم بود یک متنی اینجا بنویسم که زندگی تا الان چطور بود، از الان به بعد چطور باید باشد، و وظیفه‌ و اهداف من در سال جدید زندگی‌ام چیست. اما کمی بعدتر با خود فکر کردم، احتمالاً همان حرف‌های تکراری هر آدم ۲۵ ساله‌ای می‌شود که به این سن می‌رسد که همه‌مان آن‌ها را می‌دانیم. پس گفتم بهتر است به موضوع دیگری در این روز تاریخی بپردازم.

من آدمی هستم که همان‌طور که در پست‌های قبلی اشاره کرده‌ام، علاقه زیادی به حل معما و کشف روابط میان مسائل مختلف میان‌رشته‌ای دارم؛ در این حد که از منطق و دینامیک شطرنج برای روان‌درمانی و از الگوریتم‌های کامپیوتر برای خداشناسی استفاده می‌کنم. در این بین، یک چیزی برایم جذابیت ویژه‌ای دارد: سوپرایز شدن!

جذابیت سوپرایز شدن به این است که شما با ذهن منطقی خود، تمام حالات مختلف را حساب و کتاب می‌کنید و فکر می‌کنید مثل خدا آن بالا نشسته‌اید و همه چیز تحت اشراف شماست، اما ناگهان اتفاقی می‌افتد که همه‌ی کاسه ‌کوزه‌ی شما را بهم می‌زند. چیزی که بعد از تمام آن محاسبات، اصلاً انتظارش را نداشتید.

مثلاً تولد را در نظر بگیرید. از دیدگاه منطقی ذهن من، زمانش مشخص است، اطرافیان من هم مشخص هستند، آن‌ها را هم می‌شناسم. تمام مجهولات معادله معلوم هستند. پس احتمالاً کسی نمی‌تواند خیلی من را سوپرایز کند. اگر در اطراف خود کسی را داشته باشم که مثل من فکر کند، پس احتمالاً روی رفتار او حساس‌تر می‌شوم و باز هم جواب نخواهد داد. از یک بازه‌ای ملت تلاش کردند تا مثلاً دو هفته زودتر یا دیرتر تولد بگیرند که بتوانند متولد را سوپرایز کنند، اما راستش را بخواهید این هم دیگر روتین شده است.

امسال تصمیم گرفتم که به اطرافیانم از مدت‌ها قبل تأکید کنم که نمی‌توانید من را سوپرایز کنید. شاید اینطور می‌توانستم کمی مغز آن‌ها را قلقلک بدهم تا نهایت تلاش‌شان را بکنند. در واقع می‌خواستم سوپرایزی را به خودم تحمیل کنم که واقعاً سوپرایز باشد و ایده‌ی آن بطور جمعی بدست بیاید!


در جمع نزدیک دوست‌همکارانم، ایده‌ی جالبی زده شد. ألف بعد از یک جلسه‌ی پرتنش که در شرکت باهم رفته بودیم بهم گفت حالم خیلی خوب نیست و دلم می‌خواهد بروم پیش ب و اگر می‌شود بیا باهم برویم. من هم بدون درنگ با او موافقت کردم و قرار شد برویم. در میان راه که در ترافیک سنگینی گیر کردیم، او دائماً از من عذرخواهی می‌کرد.

او خیلی طبیعی بازی کرده بود و یک ذره هم مشکوک نبود، با این حال، برای من محرز شده بود که قضیه از چه قرار است. با خود گفتم تا آخر طبق برنامه‌شان جلو می‌روم و آن جا نقابم را برمی‌دارم. می‌خواستم برای اینکه حتی طبیعی‌تر شود، کمی به او تیکه بندازم که آره، من را از کار انداختی و در این ترافیک گیرم انداختی، اما حقیقتش یک لحظه با خود ترسیدم و احتمال دادم شاید یک درصد قضیه این چنین نباشد و آن‌وقت دیگر این حرف را نمی‌شود پس گرفت :)

وقتی رسیدیم و قبل از رسیدن به آن اتاق آخر، می‌خواستم دوربین گوشی‌ام را روشن کنم و همزمان شروع کنم فیلم گرفتن که سوپرایز را به بدترین شکل ممکن نابود کنم، اما گفتم فیلم احتمالاً چیزی را ثابت نمی‌کند، همین‌طوری خراب‌کاری کنم بهتر است. وقتی وارد شدم با یک زبان‌درازی گفتم که همه چیز را می‌دانستم و مدارک و شواهد خود را نیز رو کردم. خیلی از دستم ناراحت شدند، انگار که آن همه تلاشی که کرده بودند تا من را خوشحال کنند همه بر باد رفته بود. البته که من از انجام این حرکت زشت خوشحال شدم و آن‌ها هم اگر کمی با دقت به قضیه نگاه کنند می‌بینند که به هدف‌شان رسیدند :)


روز دیگری شرکت رفته بودم و کاملاً از خدا بی‌خبر مشغول کار خود و صحبت با آدم‌های مختلف بودم. دست بر قضا، وقتی در راهرو مشغول برگشت از اتاق جلسه بودم، این صدا را از دور دست می‌شنوم: «ببر اونجا که ایمان نیست». اول کمی مکث کردم، با خود گفتم احتمالاً کس دیگری نمی‌داند امروز تولد من است، آن‌هایی که نزدیکم هستند هم قبلاً برایم کیک و کادو گرفته‌اند، با این حال برنامه‌ی دیگری در حال رخ دادن است؟

سریعاً برگشتم و صدا را دنبال کردم و دو نفر از همان نزدیکان را دیدم که در حال رفتن به یک بخش دیگر هستند و یک جعبه دست‌شان هست. همچنان تلاش کردم خوش‌بینانه فکرکنم که نه، منظورشان ایمان دیگری است. بعد با خود فکر کردم، آخر آن کسی که کیک دستش بود مگر چند تا ایمان در اطرافش می‌شناسد؟ برگشتم به بخش خودمان و شروع کردم از تک تک بچه‌ها پرسیدن (شما بخوانید خراب‌کاری کردن): «برا من میخواین تولد بگیرین نه؟» آن جمع همه منکر شدند اما تقریباً همه‌شان به نحوی در درون می‌خواستند از خنده منفجر بشوند.

با یکی از بچه‌ها جلسه داشتم و صحبت‌مان را داخل ناهارخوری انجام دادیم. وسط حرف‌ها ناگهان طرف برگشت گفت یک حرف مهمی می‌خواهم بهت بزنم. در آن لحظه ذهن و حواس من به هزاران جا پرت شد و حقه‌ی او در اینجا خوب گرفت. اما روی زمین سایه‌ی کم‌رنگی دیدم که انگار به من نزدیک می‌شود. متأسفانه درست در لحظه‌ی آخر همه چیز را فهمیدم و وقتی کیک آمد، مجدداً تمام شواهد و مدارک خود را رو کردم و باز هم موفق شدم دست آن‌ها را بخوانم.


دیروز در اتاق پذیرایی در خواب عمیقی به سر می‌بردم که ناگهان صدای کلید در را شنیدم. من در عین حال که می‌توانم در اتاقی که سر و صدا در وضعیت حداکثر خود هست هم بخوابم، متوجه اتفاقات دنیای واقعی هم می‌شوم. به این اتفاق و ورود به خانه خیلی مشکوک نشدم. بعد از احتمالاً نیم ساعت، دوباره صدای در را شنیدم. آن‌جا فهمیدم خبری هست. ذهنم می‌خواست فعال شود اما اجازه دادم کمی بیشتر بخوابد.

بعد از احتمالاً نیم ساعت دیگر که سیرخواب شدم، می‌خواستم بلند شوم، اما با خود گفتم بگذار در همین وضعیت بمانم و شرایط را دنبال کنم. وقتی که از روی صداها تقریباً مطمئن شدم که کسی رویش به طرف من نیست، چشمانم را ریز باز کردم و کمی بالا آمدم و همه چیز را دیدم و بعد دوباره به خواب برگشتم. صبر کردم کارشان تمام شود و بعد به طور رسمی از خواب بیدار شدم. آنجا نیز همه چیز لو رفته بود و متأسفانه این برنامه نیز به کام من تمام شد.

چند دقیقه بعد از این قضیه، شماره فردی را روی گوشی‌ام دیدم. او همانی بود که از اول عمر هر سال همین موقع بهم زنگ می‌زد و تولدم را تبریک می‌گفت. با خود گفتم «او که واضحاً آهی در بساط سوپرایز ندارد». تلفن را جواب دادم و منتظر بودم تا به عنوان آخرین نفر تبریک را بگوید و بالاخره رکورد سوپرایز امسال را برای خودم نگه دارم.

سر یک موضوع مالی با این فرد یک صحبت نیمه‌تمامی از قبل داشتیم. با همین موضوع صحبت شروع شد و چند دقیقه‌ای صحبت کردیم تا یک پله کارمان جلوتر برود. هر لحظه منتظر جمله‌ای مثل «ضمن عرض تبریک تولدت، ...» یا «... خب خوشحال شدم، تولدت هم مبارک» بودم که کلین‌شیت خود را حفظ کنم. هر چه صبر کردم، چنین چیزی نگفت. بحث‌مان تمام شد و گوشی را قطع کرد. واقعاً نگفت که نگفت!

او با این کارش رسماً روند بیست ساله‌ی خود را شکست و در نهایت توانست به روشی سلبی و به شدت ساده و احمقانه مرا سوپرایز کند، چیزی که با تمام محاسبات ایجابی‌ام در تضاد بود و همه‌ی آن‌ها را خراب کرده بود! نکته‌ی جالب قضیه آن بود که حتی خود او هم یادش نبود، و ناخواسته توانست حرکتی را بزند که هیچ کس نتوانسته بود آن کار را انجام دهد. بعد از آن، به این نتیجه رسیدم که بی‌توجهی واقعاً بهترین سلاح است، حتی اگر می‌خوای یک نفر را سوپرایز کنی!


تولدسوپرایز
می‌نویسم می‌نویسم، چون که برنامه‌نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید