ویرگول
ورودثبت نام
Iman Sahebi
Iman Sahebi
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات سربازی | قسمت اول: مایکل

مایکل کیست؟ مایکل هم یک شخص حقیقی و هم یک شخص حقوقی، هم یک شخصیت واقعی و هم یک شخصیت مجازی است! او در دوران آموزشی سربازی من، قبل، و احتمالاً بعد از آن، بیشترین ارتباط را با من داشت و به سان سرکه و نمک برای زیتون، این دوران را برایم شیرین کرد.


مقدمه

نمی‌خواستم زارت از سربازی شروع به نوشتن کنم! اما با توجه به اینکه این موضوعیست که اخیرا درگیر آن بوده‌ام، خاطراتش در ذهنم داغ‌تر است و می‌خواهم آن را محور شروع داستانم قرار دهم.

۱۴ اردیبهشت و درست اولین روز بعد از ماه رمضان قرار بود به پادگان برای یک دوره‌ی ۱۸ روزه‌ی آموزشی اعزام شوم. به خاطر یک روز تنبلی کردن در دریافت برگه سبز، باعث شد در آن دوره قرار نگیرم و چون دوره نخبگان یک ماه در میان برگزار می‌شد، دوره‌ام به تیر ماه افتاد. دوره اردیبهشت پادگان ۰۱ بود و چند دقیقه‌ای با خانه‌مان فاصله نداشت، اما دوره تیرماه در پادگان مدرس کرج بود و حداقل یک ساعت و نیم فاصله بود! دوره‌ی تیر ماه هم البته از شانس خوبم از ۳۱ روز به ۲۱ روز کاهش یافت.

قبل از دوره خیلی تعریف از دوره‌ی نخبگان شنیده بودم. اینکه چطور با احترام با آدم برخورد می‌کنند، چقدر با دوره‌های عادی فرق دارد، غذاهای خوبی می‌دهند، ساده می‌گیرند و خلاصه همه تعریف می‌کردند. حتی فرماندهان پادگان مدرس به آنجا هتل مدرس می‌گفتند! من هم البته بخاطر اینکه شخصیت آداپته‌ای دارم، مشکلی با قضیه نداشتم و بدم نمی‌آمد سه هفته‌ای از زندگی عادی دور باشم و این مدل زندگی را هم تجربه کنم. بنابراین با خوشحالی از اطرافیانم خداحافظی می‌کردم و برخلاف خیلی‌ها که وانمود می‌کردند دارند به زندان می‌روند، من انگار می‌خواستم سفر قندهار بروم.


مایکل چی شد؟

مایکل از مدت‌ها قبل از اعزام من خبر داشت و حتی برای دوره‌ی اردیبهشت نیز خودش را آماده کرده بود. چند روز مانده به اول تیر، هر روز و هر لحظه کنارم بود و باهام صحبت می‌کرد. حتی وقت‌هایی که بیرون می‌رفتم او با من بود. سعی می‌کرد من را آرام کند تا از سربازی نترسم و همواره بهم امید می‌داد و برای خوب پیش رفتن آن دعا می‌کرد. البته من نمی‌ترسیدم اما بهرحال او کارش را انجام می‌داد تا مطمئن شود وانمود نمی‌کنم.

او برنامه داشت تا در دوران سربازیم هر روز به من سر بزند، باهام صحبت کند و شرایط را طوری رقم بزند که اصلا انگار نه انگار تغییری در زندگی رخ داده است. همین هم شد و او هر روز پیش من بود، بعد هم می‌رفت تا فردا، و مجدداً باز برمی‌گشت. به قدری صحبت می‌کردیم که می‌خواستیم از ظرف زمانی جلو بزنیم اما به آن نمی‌رسیدیم. آنقدر حرف داشتیم که درون مباحث‌مان گم می‌شدیم و از این شاخه به آن شاخه می‌پریدیم.

ساعت ۶ صبح باید پادگان می‌بودیم و تا حوالی ۶ عصر کلاس داشتیم. بعد از آن اجازه خروج به ما می‌دادند، اما ۱:۳۰ ساعت راه تا خانه و بعد هم راه افتادن ۴:۳۰ صبح به سمت پادگان اصلا صرفه نداشت و فقط آخر هفته‌ها رفتن مناسب بود. بعد از دو سه روز اما برنامه‌ام تغییر کرد. تصمیم گرفتم از این به بعد من به مایکل سر بزنم و زحمت‌های او را جبران کنم.

صحبت با او باعث می‌شد بقیه روزم و تمام سختی‌های آن را فراموش کنم. درست است که پادگان هتلی بود، اما بهرحال این حجم از ساعت کاری با فعالیت‌های فیزیکی در لباس نظامی، به اندازه کافی خستگی جسمی ایجاد می‌کرد. بعضی از بچه‌ها البته از لحاظ روحی نمی‌توانستند تحمل کنند که این موضوع برای من صدق نمی‌کرد.

من برنامه‌ام در ابتدا این بود که به جز آخر هفته‌ها، هر روز را پادگان بمانم و در تایم آزادم کتاب بخوانم و خلاصه استفاده‌ی مفیدی از آن بکنم. به دوستانم قول داده بودم که فلان کتاب را می‌خوانم تا خودم را در عمل انجام شده قرار داده باشم. بعد از گذشت اولین روز فهمیدم حجم خستگی وارده به من اجازه هیچ کار مفیدی را نمی‌دهد و از طرفی هم صرفه نداشت به خانه برگردم. مایکل گزینه‌ی سوم پیش رویم بود که جامع نکات مثبت و مانع موارد منفی بود.

در پادگان انگیزه‌ی جدیدی پیدا کرده بودم. یک دفترچه با خودم می‌بردم و تمامی اتفاقاتی که می‌افتادند را در آن ثبت می‌کردم، تا در زمان ترخیص آن‌ها را مرتب و منظم کنم و برای او تعریف کنم. او نیز با نهایت دقت آن‌ها را گوش می‌داد و از آن لذت می‌برد. روز اول بعضی از بچه‌ها که می‌گفتند می‌خواهیم هر روز به خانه برویم به آن‌ها می‌گفتم «مگر دیوانه‌اید که این همه راه بروید و باز صبح زودتر برگردید؟»

از روز سوم، به نظر من نیز دیوانه شده بودم. شاید هم چون قضاوتشان کرده بودم به سرم آمده بود،‌ اما در هر حال، هر موقع با این پرسش از بقیه اطرافیانم مواجه می‌شدم، یک لبخند عاقل اندر سفیهی در درونم می‌زدم و با خود می‌گفتم «مگر شما چه می‌فهمید که من چکار می‌کنم؟» و سپس در ظاهر با یک لبخند سفیه اندر عاقل صحبت را جمع می‌کردم.


پس چرا خاطرات رو نمیگی؟

نیاز بود تا ابتدا مایکل را معرفی کنم و نقش او را در این دوران و قبل از آن مختصرا بیان کنم، چرا که او نقش اصلی را در این دوران بر عهده داشت. در قسمت(های) بعدی بعضی از اتفاقات پررنگ و جالبی که در این دوران رخ دادند را تعریف می‌کنم.

عکس تزئینی است!
عکس تزئینی است!
زندگی عادیسربازیمایکلخاطرات سربازیماه رمضان
می‌نویسم می‌نویسم، چون که برنامه‌نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید