زاده خورشید
زاده خورشید
خواندن ۲ دقیقه·۴ روز پیش

آغوش آخر _ قسمت اول

تا قبل از اون شب، همه چیز داشت عالی پیش میرفت. با اینکه آذر همیشه بهش میگفت دوس ندارم تا زمان به دنیا اومدن بچمون اسم براش انتخاب کنیم ولی اون کار خودشو میکرد.

-دوست دارم بعد از اینکه صورت ماهشو رو برای اولین بار دیدم هر چی به ذهنم رسید انتخاب کنم. پس هی برا من اسم ردیف نکنا. اصلا از کجا معلوم وقتی صورت ماهشو دیدم پشیمون نشم که چرا اسمشو گذاشتیم پریناز یا ماندانا؟ هان؟ تو تضمین میکنی آقا؟

این عادت آذر به پیش بینی نکردن و جلو جلو تصمیم نگرفتن برای اتفاقات زندگی از زمان بچگیش باهاش بود. حتی تو دوران مدرسه یکی از آزاردهنده ترین سوالاها به نظرش این بود که "میخوای بزرگ شدی چیکاره بشی". در لحظه زندگی کردن و به اتفاقات آینده فکر نکردن یکی از خصوصیات بارز آذر بود که در تک تک اتفاقات زندگیش نقش پررنگی داشت.

اما بهروز اصرار داشت که چندتا اسم رو مدنظرشون قرار بدن و همیشه یه لیست از اسم های پیشنهادی و یه قلم تو جیبش بود و حتی تا پشت اتاق عمل چندتا اسم جدید به ذهنش رسید. اونا رو هم از اسم پزشک هایی که تابلوی اسمشون دم دربیمارستان بود نوشته بود.

-گیلدا چطوره؟ با کلاسم هست. خدارو چه دیدی شاید دخترمون دکتری، روانشناسی چیزی شد در آینده. اونوقت کلی به جونمون دعا میکنه برای اسمی که براش انتخاب کردیم.

-تو باز شروع کردی؟ به خدا یه چی بهت میگما بهروز. حالا تو این موقعیت هی منو حرص بده.

-باشه باشه. ببخشید . اصلا نه گیلدا نه مهشید. فقط ساحل. خوبه؟

جدی نبودن در هر گونه موقعیتی، از ویژگی های بارز بهروز بود که آذر بهش عادت داشت . یه جورایی همین اخلاقش تو دوران دانشجویی باعث شد از بهروز خوشش بیاد. همیشه سر جدی ترین کلاس ها و موقع برخورد با سخت گیر ترین استادها تنها کسی بود که یخ کلاس ها رو آب میکرد و همه استادا دوستش داشتن. هیچ وقت زندگیو سخت نمیگرفت و اعتقاد داشت هرچیو بیخیالش شده تو زندگی راحت تر از پسش براومده. یه بار همون اوایل آشناییشون بهروز به آذر میگفت "اصلا دلیل اینکه من امروز تو رو تو زندگیم دارم همین بیخیال بودنه. درس نخوندن ، قبول نشدن تو دانشگاه دولتی ، اومدن به دانشگاه آزاد ، دیدن تو و عاشقت شدن. من خدای چرخه های بیخیالی هستم. البته از نوع مثبتش".

داستانداستان نویسیرمانعاشقانهمادر
زندگی روی کاغذ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید