پردهی اول:
سه ساعت از نیمهشب گذشته، برای نمیدانم چندمین بار دکمهی روشن کردن اینترنت را میزنم و منتظر میمانم بلکه صدایی، پیغامی چیزی بیاید اما خبری از برقراری اتصال نیست... من خوشحال نیستم...
پردهی دوم:
مادرم را خیلی وقت بود اینطور غمگین ندیده بودم. میپرسد: “به نظرت وصلش میکنن؟ یه هفتهست با امیر حرف نزدم، اساماس میزنه میگه خوبم ولی صورتشو که ندیدم...” سعی میکنم اینبار من برایش مادری کنم، میگویم: “وصلش میکنن بالاخره! همینجوری که نمیمونه، میدونن مردم زندگیشون به اینترنت وابستهست... امروز فردا وصل میشه خیالت راحت!” مادرم خوشحال نیست...
پردهی سوم:
منتظر آماده شدن ساندویچم نشستهام، همین چند لحظه قبل چک کردهام که وصل شده است یا نه، صدای جوانی پشت سرم به دوستش میگوید: “پروکسی چی نصب کردی؟” بیاختیار برمیگردم نگاهشان میکنم و با شوق میپرسم: “مگه وصل شد؟!” پسر جوان که انگار تعجب کرده باشد چرا به حرفشان گوش میدادم با خنده میگوید: “شوخی میکنم باهاش!” چهرهام درهم میرود... با همان لبخند مصنوعی روی صورتش میگوید: “خدا کنه زودتر وصلش کنن. همهی دلخوشیمون همین اینترنته به خدا!” صورتش خوشحال نیست...
پردهی چهارم:
پدرم بیشتر مواقع شوخی میکند، معمولا سر به سرم میگذارد که کمی بخندم، پدرم طنازی خاص خودش را دارد، شوخیهایش نه آنقدر همیشگیست که دلت را بزند، نه آنقدر کم است که دلت برایشان تنگ شود، میانِ سختیهای پدر بودن، همیشه یادش هست به بهانهای باعث شود بخندی. پدرم یک هفته است که اخبار میبیند. پدرم یک هفته است که با من شوخی نکرده... پدرم خوشحال نیست...
پردهی پنجم:
قطار وارد ایستگاه میشود. صادقیه مثل همیشه شلوغ است. درها با صدای سوت باز میشوند. یک جای کار میلنگد! چیزی شبیه همیشه نیست! در آن شلوغی کسی دیگری را هل نمیدهد! بهت زده به چهرهها نگاه میکنم. آدمها انگار شور و شوق پیدا کردن صندلی خالی را هم ندارند! سرهایشان را بالا نمیآورند. همه آرام شدهاند... هیچکس خوشحال نیست...
پردهی ششم:
رانندهی تاکسی زنی میانسال است. دقیقهای از سوار شدنم نمیگذرد که یکباره درد دلش باز میشود. از قسطهایش میگوید، از بچههایش، کرایهی خانه، قبضهای گاز و برق، از گران شدن بنزین میگوید و قیمت نان سنگک و بربری، از شوهر مریضش که در خانه افتاده میگوید، به دخترش و جهیزیهاش که میرسد گریهاش میگیرد... زبانم به امید دادن نمیچرخد... لال میشوم، بغض میکنم. به چهرهاش نگاه میکنم، چشمهایش خوشحال نیست...
پردهی آخر:
چند شبی است که موقع خواب، چراغ را روشن میگذارم! سوالها تاریکی را دوست دارند! سوالها شب را دوست دارند! همین که چشمهایت را میبندی آنجا هستند، جلوی چشمهایت! سوالهایم مغزم را میخورند. سوالهایم چند تار موی سفید شدهاند روی سرم! سوالهایم جواب می...
- انتهای آبان ۱۳۹۸/تهران