Alireza Dabiri
Alireza Dabiri
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

انجام سفر و اجرای تورهای گردشگری

من آرش محمدی هستم.
متولد هشتم تیرماه شصت و نه
متولد شهرستان بوکان استان آذربایجان، ولی کلا تا چند سال اخیر. اگه دقیق بگم تا دو سال پیش شمال زندگی میکردم
البته نه که الان زندگی نمیکنم ولی خب تو این دو سال یه جورایی بین شهر چوبر که محل زندگیم بوده با تهران تو رفت و آمد بودم
اینم اضافه کنم بیشتر تهران بودم
و فقط برای دیدن خونوادم گاهی اوقات میومدم شمال که همدیگرو ببینم.
حالا شاید خیلیاتون کنجکاو باشین که بوکان کجا و گیلان کجا!؟
خب سال ۶۹ اینا بوده پدرم بابت شغلی که داشته یه مدتی اونجا ساکن بودن که بعد از تموم شدن پروژه برگشته به محل زندگی خودش که شمال باشه.

بعد از دوران سربازی که ۲۱ ماه بود و از اونجایی من ۶ ماه کسری خدمت داشتم کل خدمتم ۱۵ ماه بیشتر طول نکشید بماند یه ۲۰ روز بابت اضافه خدمتی که بابت لج افتادن با یه فرمانده داشتم یه ۲۰ روز دیرتر تسفیه حساب کردم. دم فرمانده خودم گرم که اون ۲۰ روز اضافیو بدون اینکه بالا دستی خودشم بفهمه بهم حال داد و منم رفتم مرخصی و بعدش برگشتم برای تسویه حساب

تازه بعد از سربازی، سال ۹۳ رفتم دانشگاه آزاد آستارا، رشته تاسیسات خوندم و کاردانی گرفتم.

البته دوس داشتم مهندس مکانیک (سیالات) بخونم بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا به دردم نخوره چون گویا همیشه باید کارم جاهایی باید باشه که پر‌وژه هست، شاید مثلا جنوب، چه بدونم عسلویه یا بندرعباس.
چون پدرم نزدیک ۳۰ سال تو این حوزه بوده میدونستم آینده شغلییش چی میتونه باشه

بعد اینکه کاردانیمو گرفتم و به واسطه ی اینکه از سال ۹۰ گرافیک کار میکردم و در کنارش مسائل و کتابای حوزه گرافیک، تبلیغات و مدیریت میخوندم، رفته رفته به مباحث مدیریتی و برندینگ علاقمند شدم تا اینکه بعد از حدود ۱/۵ سال وارد یه شرکت مدیریت مشاوره شدم که همیشه برای کار کردن تو اون مجموعه رویاپردازی میکردم. برا همین جمع کردم رفتم تهران کما اینکه همیشه هم هدفم این بود که تهران باشم تا بتونم پیشرفت کنم.
قرار شد که من کارهای گرافیکی یه سری شرکت های معر‌وف که طرف قرارداد با شرکت بود رو انجام بدم.
بعد از یه مدت کار کردن و یه سری اتفاقات مجبور شدم بیام بیرون و‌ دیگه کار نکنم.
کلا بابت یه سری مسائل دانشگاه رفتنم دیر
شد همین الانشم یه جورایی دانشجوام?

ولی قصه‌ی این سفرها از کجا شروع شد؟

راستش قبل از همه ی این داستانایی که براتون گفتم،سفر میرفتم، ولی نقطه ی عطف شروع سفرام با یادگیری زبان شروع شد.
اگه دقیق تر بخوام بگم سال های ۸۷ ۸۸ بود که تصمیم داشتم زبان یاد بگیرم ولی خب بواسطه اینکه تو یه شهر کوچیکی زندگی میکردم و‌ یه موسسه زبان هم بیشتر نبود و زیاد هم قبولش نداشتم نرفتم سمتش.
چون متعقد بودم بذارم برا وقتی که به یه شهر خوب و با امکانات رفتم وبت نام میکنم و شروع میکنم به یادگیری زبان.

اما خب این یه فکر اشتباهی بود میدونی چرا؟ چون من آدم کمال گرایی بودم و کمال گرایی یعنی به تعویق انداختن کار.

ببین توهم اکه کمال گرایی میخوام بهت بگم باید بذاریش کنار و همین الان شروع کنی والا هر کاری که بخوای بکنی به عقب میافته و شاید دیگه اصن فرصت جبران نداشته باشی.

حالا بذار بت بگم چی شد.
یادتونه نرم افزار زبان نصرت رو بورس بود؟ من بصورت خودجوش تصمیم گرفتم از طریق نرم افزار شروع کنم به یادگیری زبان و حدود پونزده، شونزده درس تو دو هفته یاد گرفتم.
خیلی خوشحال بودم که تونستم یه سری چیزا یاد بگیرم و حرف بزنم، ولی خب به معنای واقعی کلمه باید خودمو محک میزدم که ببینم میتونم تو واقعیت و اگه موقعیت پیش از عهدش برمیام یا نه.

بعد از ظهر یه روز تابستونی تو مرکز شهر چشمم به یه توریست موتوری افتاد، انگار دنبال چیزی و جایی بود، اما نمیدونم چی، اومد بالا دست خیابون و موتورشو گذاشت رو جَک، فک میکنید چی شد؟

آره درست حدس زدین رفتم جلو و شروع کردم باهاش صحبت کردن ولی خدایی فک نکنین که خیلی آسون بودا چون من یه آدم خجالتی، کمرو و کم حرفی بودم که دوومی نداشت.
انقد استرس داشتم که هم دستام عرق کرده بود هم قلبم داشت از جاش کنده میشد، پاهامم داشت بندری میزد?
ولی انجامش دادم هوراااا.
خیلی حس خوبی بود با یکی صحبت کردن که زبونشو بفهمی و ارتباط بگیری، کلی به آدم حس خوب و انرژی مثبت میده مخصوصا اگه براش وقت گذاشته باشی.
این داستان، انگیزه ای شد که برم همون کلاس زبانی که قبولش نداشتم، ثبت نام کنم و شروع کنم به یادگیری و همچنین ارتباط بیشتر با خارجیا و نهایتا آشنا شدن با مقوله سفر و اتفاقات و جرایانات پیرامونش که تو پست های آتی و آینده نزدیک براتون مفصل خواهم نوشت.

آرش لند - گردشگری - تور - سفر


سفرگردشگریاجرای تورآرش لند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید