سین عزیز!
نمیدانم کدام گوشهی دنیایی. زمانی دیدم از یک خارج به خارج دیگری رفتهای. یادم نیست آخرین بار کی با هم صحبت کردیم. حتی یادم نیست که آخرین باری که وبلاگ مشترکمان را بهروز کردیم بعد از بار آخری بود که در آمستردام پای پلههای ایستگاه قطار و در میان بوسههای طولانی از تو میخواستم چند روزی پیشم بمانی و تو آنگونه که از تو خوب برمیآمد رد میکردی یا قبلش.
اما به هرشکل -که عجیب هم نیست- حالا که بعد از سالها به خودم گفتم وبلاگ بنویسم چندباری به یادت افتادم بعد از سالها. این دو سه روزی که از ساختن اینجا میگذرد برایم کاملا یادآور آن سالها بوده. کمی مردابیست البته در مقایسه با آبهای خروشان توییتر. اما خب گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد؟ دیروز بعد از سالها رفتم سراغ آن وبلاگ مشترک. مثل همهی نوشتههای قدیمیم خودِ نمایان در نوشتههای آن وبلاگ را هم کم دوست دارم. ولی باز این حقیقت (با ارفاق و پوزش از محضر حقیقیت که شلخته استفادهاش میکنم) که شبیه هم مینوشتیم و گاهی تا نوشته را تا آخر نمیخواندم معلومم نبود که تو نوشتهای یا من برایم جالب بود. یاد سربازی افتادم و این که ازت خواسته بودم وبلاگم را از زبان من که در پادگان بودم بهروز کنی و شاهکار کردی. واقعا بین ما دوتا، تو بودی که میتوانستی نویسنده شوی. لاس آشکاری هم بود. در اون کوچهی بنبست بلاگستان فارسی.
بهرحال این نوشته را تقدیم میکنم به یاد زندهی تو در بازگشت به بلاگستان. که انگار بازگشتیست به شهریست بازمانده از انفجاری بزرگ. در کوچه پسکوچههایش جوان میشوی مثل روزهای قبل از انفجار. اما این توی جوان شده توی مهاجرت کرده از این شهر که نیست. چرا نمیشود خود بیرون از شهرت را با خود به شهر منفجر شده بیاوری. آیا اثر ظرف است؟
اساسا آمده بودم که حرفهای جدیتر بزنم، قصه بنویسم، تجربهی ده سال گذشتهی نسلمان را بنویسم. چگونه بعد از انفجار بزرگ و هراس و امید با فرونشستنشان آدمهای جدید خلق میکند که از امروزشان دیروزشان را نمیتوانی حدس بزنی بدون اتکا به حافظه. فراست در میماند. اما چیزی در وبلاگ هست که مانع میشود. چه بسا آن هم حافظه باشد. هویتی که در این فضا تمرین شده و شکل گرفته دوباره بروز میکند حتی پس از روزگاران.