سورنا صالح
سورنا صالح
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

به یاد آر

ببین قصه‌ی ما اینه. همیشه همین بوده:

جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.
نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام.

***

حالا اگه از اضطراب اخته‌شدن به پدر آویزان شده‌ای، قصه‌ی شنگول و منگول رو باسمه می‌کنی و دلت رو خوش می‌کنی به معنادار بودن و شجاعانه بودن موقعیتی که از ترس تویش لرزان پناه گرفته‌ای ما رو سننه؟

ولی اینکه انتظار داشته باشی که نبینیم و یادمان برود و خر شویم و ما هم به قضیب اعلی پناهنده شویم کمی زیاده‌‎روی یا نشناختن ماست.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید