امروز جمعه هست و برای منی که کارمند هستم، روز کاری نیست. اما به رسم همیشگی و عادت ذهنی/بدنی چند دقیقه مونده به ساعت 6 ناخوداگاه بیدار میشم. خوشحالم که امروز جمعه هست و میتونم دوباره بخوابم، اما بلند میشم و یه لیوان آب میخورم تا بلکه خواب از سرم بپره. دوست ندارم این زمان رو از دست بدم.
از حالا تا حدود ساعت 10 صبح که باقی توی خونه بیدار میشن، من 4 ساعت فرصت دارم.
چرا گفتم فرصت؟ بخاطر اینکه این خلوت صبحگاهی، یه جورایی برای من گلدن تایم یک هفته محسوب میشه. توی این زمانِ طلاییِ برگشتناپذیر کسی نیست که بابت امورشغلیم ازم درخواستی داشته باشه، فرشتهای منو به اسم بابا صدا نمیکنه و فعلا باهام کاری نداره، کسی از مرد درونگرای خونه توقعی نداره که خرید یا جابجایی و ... انجام بده.
در این زمان محدود؛
من مسئول جایی نیستم،
من پدر و همسر کسی نیستم.
من خودم هستم . خود خود خودم هستم.
اینجاس که احساس میکنم؛ ایگو و نقاب رفته کنار و روان(روح) میخواد زندگیشو کنه. حالا فقط دوتا کار رو دوست دارم انجام بدم(همون دوتا کاری که قبلا هم ازشون گفتم):
میخوام بنویسم.
میخوام بخونم.
این زمان رو نمیخوام به هیچ کار عقب افتاده یا حتی فوری دیگه اختصاص بدم، الا کارهای عقب افتاده نوشتن یا خوندن. البته بازم وقت برای مطالعه در طول هفته پیش میاد. اما نوشتن حضور ذهن و قلبی میخواد که همیشه نیست.
چند هفته ای بود که بابت خستگی و دیرخوابی این فرصت رو از دست میدادم و استراحت میکردم. اما مثل زمانهایی که به هر سختی شده؛ بیدار میشی و ورزش میکنی و تازه بعدش متوجه میشی که ارزش این سختی رو داشته. میخوام جمعه ها رو حتما بیدارشم و برای خودم باشم. خود خودم.
پی نوشت؛
یاد دوران مجردی افتادم. روزایی که اینقدر مسئولیت نداشتم و کل روز جمعه در اختیار خودم بودم. نمیخوام ناشکری کنم. خب اینم یه جور سبک زندگی یا ادامه زندگی هست ولی گاهی اینقدر روزها سخت میشه که دلتنگ روزای بی مشغله میشم.