هر روز که از خواب پا میشم سه تا آدم در درون با من بیدار میشن
یه کودک که میخواد غر بزنه،اَه امروزم باید برم سر کار. خداا دوست ندارم این خواب ناز و تخت گرم رو از دست بدم. کودک بازیگوش از یه طرف میترسه که اون روز براش روز خوبی نباشه، میترسه که دنیا بهش سخت بگیره و از طرف دیگه دوست داره تنبلی کنه، بخوابه یا توی اینترنت بچرخه. در کل بدون مسئولیت و فکر فقط از لحظه حال لذت ببره.
یه والد سرزنشگر که مدام غر میزنه و ایراد میگیره. والدی که هم زبونش تلخه و هم به ضعفها و نقصها اشراف داره. میگه؛ دیروز چه کار مفیدی انجام دادی؟چرا دیروز اون کارو نکردی؟ میدونی اگه انجام داده بودی الان حالت چقدر بهتر بود؟! چرا دیشب فلان کارو تکمیل نکردی؟! چرا اونجا عالی نبودی؟
و یه بالغ که قراره برای کودک تصمیم بگیره، اما تعلل میکنه. می بایست برای سوالهای ممتد والد پاسخگو باشه اما کم میاره.
یه بالغ عادل و قاطعی باید باشه که این وسط کودک و والد رو سرجاشون بشونه اما احساس میکنم فعلا کارآمد نیست و صدا و نظرش توی همهمه گم میشه.