من در یک حادثه یک بار ماندم و بعد... به صورت مستمر در هر قصه ای، رفتن رو انتخاب کردم.
اوایل متصور بودم رفتن کار هرکسی نیست! باید بلد باشی که چطوری بگذری و بری!
کم کم همه تو چشمام رفتن رو میدیدن. برای من کسی چای نمی ریخت یا دعوت به شنیدن قصه نمی شدم.
من قوی شدم اما شکوه نداشتم. مثل کوهی بودم که برف روی من آب میشد با اینکه آفتاب نمی تابید!
قصه ها نخونده موند، صداها شنیده نشد، لبخند ها، رنگ پریده شد!
دلم برای موندن تو هر قصه ای تنگ شده بود حتی تو حادثه!
دیگه موندن رو بلد نبودم. نمی دونستم کی بمونم؟ کی بنوشم؟ کی بخوابم؟ کجا بخوابم؟
مجبور شدم از اول برای هرچیزی دنبال تعریف و معرف باشم یا نشانه.
این روزها گاهی دعوت به نوشیدن چای میشم و من استقبال می کنم. حتی اگر حادثه باشه نه قصه.
انگار همه من رو " مهمان" می دونند. شاید بمانم...شاید برم...