۲۸/۰۷/۹۶
ما معلم ها با بچه های مدرسه رفته بودیم اردو با اینکه به روز های سالگرد جدایی نزدیک می شم اما امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. جالب ترین ساعتش زمانی بود که من و خانم قشقایی که با بچه ها مشغول صحبت در مورد اتفاق های زندگی بودیم وطناز داستان قدیمی مادربزرگش برامون تعریف کرد که ۳۰سال با هوو زندگی کرد چه اتفاقاتی براش افتاده که به طور ناگهانی مریم یکی از بچه های کم حرف کلاس پرسید که درزندگی آرامش مهم تر یا تن دادن به حقیقت؟ سوالش تن من رو خشکوند نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم با خودم مواجه شدم انگار یکی به یادم اورد که همیشه آرامش انتخاب کردم و خودم گول زدم عین مادربزرگ طناز. پرسیدن این سوال اونم تو این روزای دلگیر پاییزی عین مواجه شدن با حقیقت بود
همین سوال به ظاهر ساده دلیلی شد که تصمیم بگیرم امروز ثبت کنم.
چقدر معلم بودن شغل شگفت آوری در همه حال تورا دگرگون می کند.
((چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.))
۰۲/۰۸/۹۶
از این ماه آذر از این مراسم سالگرد جدایی که هر سال فقط خود تنهام برگذار می کنم از این همه تکرار مکررات خسته ام اصلا حال خوبی ندارم و بیچاره مهدی که از همه جا بی خبر بود از من خواست فردا بریم دنبال مهدکودک برای آرمیتا و من با حالت پرخاشگرانه ایی جوابش دادم.نمی دونم تو گذشته مهدی کسی بوده یا نه. نمی دونم چرا هیچ وقت برام جلب نظر نکرده از گذشتش چیزی بدونم یا حتی بپرسم. غم عشق باعث شد با مهدی ازدواج کنم. غم عشق باعث شد که آرمیتا به دنیا بیارم. غم عشق باعث شد معلم شم. غم غم غم.
کاش می شد این غم از دل من بیرون بیاد و نجات پیدا کنم از این همه ماتم. ماتمی که هیچ برای هیچ است.
حتی از این غمنامه نوشتنم خسته شدم.
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز)
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی)
۱۰/۰۲/۹۶
امروز خیلی دوست داشتم دلم می خواد هی تکرار شه.
ساعت ۳ از مدرسه به سمت ماشین که خیلی دور تر از کوچه مدرسه پارک کرده بودم حرکت کردم نزدیک ماشین که شدم حس کردم جریمه شدم قدم هام تند تر کردم به ماشین رسیدم برگه از زیر برف پاک کن برداشتم اصلا شبیه برگ جریمه نبود. یه کاغذ بود با دست خط مهدی که شعر نوشته شده بود:
خاورمیانه را
به تقلید چشمان شرقی تو ساخته اند
پرالتهاب
اندوهگین
خسته
زیبا
از حال خوب لبریز بودم ولی مهدی الان باید دفتر باشه اصلا متوجه نمی شدم سریع موبایل برداشتم بهش زنگ زدم که تا ۱ بوق خورد جواب داد تعجب نکن خانم اون محله جلسه داشتم که ماشینت دیدم برات یاد داشت گذاشتم.
مهدی امروز فقط به خاطر تو ثبت کردم.
۱۲/۰۲/۹۶
نرسیدن...نرسیدن... الان بعد از گذشت ۷ سال احساس می کنم همین انتخاب من نرسیدن خیلی به زندگیم کمک کرد. کمکی که شاید رسیدن به او نمی کرد.هیچ وقت فکر نمی کردم سال هفتم انقدر از فراغ لذت ببرم.
امروز همش سوال مریم از خودم می پرسیدم حقیت مهم تره یا ارامش و من ترجیح دادم به خودم برای همیشه جواب بدم اونم امروز دقیقا روزی که من از ماجرای نه چندان پیچیده بین خودم و تو خسته شده بودم و از زندگیت رفتم. البته امروز تصمیم گرفتم حقیقت به خودم بگم پس بهتره بنویسمش تو با رفتارت از من خواستی که از زندگیت برای همیشه برم و من رو تا دمه در با خوشحالی بدرقه کردی. تک تک این کلمات که برای خودم با خاطرات مرور کردم و اعتراف می کنم خیلی سخت بود بد ۷ سال به خودت بگی این تو نبودی که رفتی در واقع نخواستت و تو رفتی.
بیشتر از این نای نوشتن ندارم فقط خواستم بدونی که سکوتم با خودت شکوندم و برات بعد ۷ سال نوشتم.
شاید روزی از راه برسد که دیگر تورا نبینم درست مثل همین امروز ۷سال پیش.
شاید مسیرمان هیچ گاه بهم تلاقی نداشته باشد و من به بهشتی روم که تو را در ان جایی نیست
شاید اگر نبودنت را جا نمی گذاشتی این میان پدر و مادرم را دوست نمی داشتم و شاید نقطه عطف این آشنایی روز وداع ما بود وقتی که هنوز شوق دیدار در ما زبانه می کشید.
من امروز ۷سال پیش بار دیگر تو را ببینم
برای تو که از سرمای لبخندم به من نزدیک تری.