اساسا نطفه اولیه نوشتن وقتی در ذهنم شکل گرفت که هرچه سعی کردم نتوانستم به دوست احمقم بفهمانم که چرا دارد زندگی اش را به فنا می دهد . شاید حدود ۶ ماه هرروز به شیوه ی جدیدی سعی میکردم که بهش بفهمانم کارش اشتباه است ولی نمیفهمید .
امروز سرش داد و بیداد میکنم . فردا محبت . پس فردا بی محبتی و ... این روند بی حاصل ادامه دارد .
هر بار با خودم مرور میکردم که اشتباهاتم را بفهمم و فردا اون اشتباهاتو تکرار نکنم . من داشتم توی این زمینه پیشرفت میکردم ولی برای دوستم اصلا اهمیتی نداشت . من به اون فکر میکردم و به اون اهمیت میدادم ولی اون نه تنها به من اهمیت نمیداد بلکه به خودش هم اصلا فکر نمیکرد .
همه ی تلاش هایی که کردم تا به اون بفهمونم چه اشتباه وحشتناکی دارد میکند و همه ی نفهمیدن های اون در نهایت باعث شد من نویسنده بشم .
ناراحت هم نیستم واقعا ...