"ایران من"
غباری نشسته به رویت وطن
هوایی نداری ،نه جانی به تن
خیالت دراغوش شب می رود
سپاهی به غم می کشد سوی من
سحر خون شب را به گردن گرفت
نفس را بریدند در مرد و زن
به خاکت نکِشتم به غیراز وفا
سرآورده آزادگی از کفن
درختی تنومند سبزی هنوز
به هرشاخه داری رسومی کهن
اگر شیر جنگل بخوابد شبی
بیوفتد تبر دست هیزم شکن
بهاران قدم می گذارد به شوق
به پایت شکفته پراز یاسمن
چه خونی دواندی به رگ های من
که جوش امده خون هر اهرمن
تو گل واژه ی سبز این دفتری
چه عطری نشسته به رویت وطن
شعر از #معصومه_گنجی
معصومه گنجی