" بازنده نهایی "
ژانر : آسیب های اجتماعی
سکانس ۱
داخلی / خانه / شب
دختر نوجوان در حال مکالمه با پسری جوان که به او وعده ازدواج داده است.
مادر سراسیمه و به سرعت در را باز میکند و با عصبانیت رو به سارا میکند و میگوید :
مادر : با کی داری حرف میزنی دختره چشم سفید؟
سارا : با هیچکس !!!
مادر : داری چه غلطی میکنی دختره بی شعور نفهم !؟ میخوای آبرومونو همه جا ببری ؟!
پدرت داره صبح تا شب زحمت میکشه جون میکنه عرق میریزه که نون حلال بیاره سر سفره که تو تو رفاه باشی بعد تو با یه پسر نامحرم و غریبه چه غلطی میکنی پای تلفن؟!
احمق بی شعور چجوری به یه پسر غریبه اعتماد میکنی ؟!
مطمعن باش این مرتیکه هوس باز بی پدر و مادر برات دام پهن کرده و نقشه شوم کشیده تا گولت بزنه و تو رو به راه بد بکشونه ....
سارا : مامان بخدا قول داده بیاد خواستگاریم...
مادر : دختره بی فکر تو مثل اینکه مغز خر خوردی این پسره اگه تو رو میخواست یا زنگ میزد به منی که مادرم یا به پدرت و یا خانوادش رسمی میومدن تو رو از ما خواستگاری میکردن ....
سارا : مامان شماها مال نسل قبلید من میدونم که عاشقمه تو رو خدا به بابا چیزی نگو خواهش میکنم بابا اگه بفهمه شر بپا میشه ....
مادر با اشک و ضجه : وای خدااااا ببین چه به روزمون اومده دخترمون داره دستی دستی خودشو ایندشو نابود میکنه و با آبروی منو پدرش بازی میکنه و خودشو داره میندازه تو چاه و تو دام آدم های فاسد و هرزه و خراب
سارا : مامان گوش کن به حرفام یه لحظه بخدا تو داری اشتباه فکر میکنی فرهاد پسر خیلی خوبیه ....
مادر : خفه شووووو دیگه نمیخوام چیزی بشنوم خجالتم خوب چیزیه دختره بی شرم و حیاااا
تو اتاقت میمونی و تا شب که بابات از سرکار بیاد حق نداری بیای از اتاقت بیرون تا بابات که اومد ماجرا رو بهش بگم تا ببینه دختر عزیز دردونه اش چه دست گلی به آب داده و هر چه زودتر تکلیفشو با دختر نفهم و بی شعورش روشن کنه ...
سارا با التماس و گریه و نق : مامان .... تو رو خدا .... به بابا چیزی نگو ....تو رو خدا ...خواهش میکنم ...
مادر : خفه شو ...دیگه نمیخوام یک کلمه چیزی بشنوم ... همین که گفتم .
مادر با عصبانیت و اضطراب و ناراحتی درب اتاق را محکم میبندد و سارا را به حال خودش تنها میگذارد.
شب پدر سارا به همراه کیسه ای نان و پلاستیکی پر از گوشت و مرغ و میوه های رنگارنگ وارد خانه می شود .
پدر : سلام خانومم . چطوری خوبی؟
خسته ام بیا این پلاستیک ها رو از دستم بگیر از کت و کول افتادم . شام چی داریم ؟
پدر : چی شده زن چرا ناراحتی ؟! دوباره که سگرمه هات رفته تو هم ؟!
سارا کجاست صداش نمیاد خوابیده؟
نکنه دوباره سارا کاری کرده ناراحت شدی و اعصابتو ریخته به هم ؟
مادر : والا چی بگم آقا فعلا لباساتو در بیار یه آبی بزن به دست و صورتت تا سفره رو بندازم شام بخوریم بعد برات مفصل میگم جریانو....
پدر : نگران شدم چی شده خانوم دلم هزار راه رفت اول بگو تا نگی شام نمیتونم بخورم فکرم درگیره از گلوم پایین نمیره ....
مادر : فعلا شامو بخوریم میگم بهتون آقا .
نگران نباش چیز خاصی نیست حل شدنیه
پدر : خیلی خب پس من میرم دست و صورتمو یه آبی بزنم تا شما سفره رو پهن میکنی شامو میچینی سر سفره ....
پدر و مادر سر میز شام :
پدر : پس سارا چی ؟ مگه نمیاد شام بخوره؟! برم صداش بزنم این موقع سر شب چه وقت خوابیدنه !!!
مادر : سارا فعلا تنبیهه و توی اتاقشه تا به کارای بدش فکر کنه ....
پدر : مگه چی شده ؟ خانوم جون به لبم کردی !!! سارا چیکار کرده که تنبیهش کردی؟!
شامتونو بخورید آقا بعدش میگم براتون .
بعد از شام : مادر در حال جمع کردن سفره شام ...
پدر : خانوم بیا دیگه بشین اینجا زود بهم بگو جریانو جون به لب شدم.
مادر : راستش آقا امروز متوجه شدم سارا داره با یه پسر غریبه حرف میزنه و اون پسره هم داره با چرب زبونی دخترمونو گول میزنه و به راه بد میکشونه ...
بخدا از وقتی شنیدم و فهمیدم دل تو دلم نیست دچار ترس و اضطراب و دلهره شدم ...
پدر : چی گفتی ؟ پسر غریبه ؟ از کی تا حالا ...وای خدای من ....
پدر سراسیمه و بشدت عصبانی در حال باز کردن کمربند و رفتن به سمت اتاق دخترش...
پدر خشن و محکم با لگد در را باز میکند و رو به سمت دخترش سارا میکند و میگوید :
تو چه غلطی کردی ها چه گوهی خوردی بگو ببینم این پسره بی صاحب بی پدر مادر کیه با دختر من چیکار داره بگووووو تا نزدم له و لورده ات کنم ...
سارا وحشت زده از ترس به خودش میپیچد
سارا با اشک و زاری و التماس :
بابا بخدا هیچی نیست مامان الکی میگه زده به سرش من با کسی حرف نمیزنم به جون خودم قسم من با کسی صحبت نکردم باباااا بابا جونم لطفا گوش کنید بخدا راست میگم من با کسی صحبت نکردم هیچ پسری در کار نیست مامان دروغ میگه ....
پدر با عصبانیت : ساکت شو سی ساله دارم با مادرت زندگی میکنم تا الان بیارم نشده بهم دروغ بگه ....
سارا : باباااا تو رو خدا یه دقیقه گوش کن ...
پدر : ساکت شو وگرنه ....
پدر بشدت از فشار عصبی داغ میکند و کنترل اعصابش را از دست میدهد و بی اختیار از کوره در میرود و با کمربند به سوی دخترش سارا حمله ور میشود که مادر سارا میانجی گری میکند و دخترش را به آغوش میگیرد تا از او محافظت کند و با نرمی و صحبت و مدارا جلوی پدر سارا را میگیرد و او را از ادامه کارش منصرف میکند.
مادر دست پدر سارا را میگیرد و او را با صحبت و عطوفت مطیع و رام میکند و با هم از اتاق سارا خارج میشوند .
سارا بلافاصله بعد از خروج پدر و مادر از اتاقش میزند زیر گریه و سریع تلفن همراهش را برمیدارد و شروع به پیام دادن به فرهاد میکند .
پیام سارا به فرهاد :
فرهاد مامان و بابام همه چیو فهمیدن شر بزرگی بپا شد امشب خودم میدونم با این اتفاقی که افتاد بابام دیگه نمیزاره با هم ازدواج کنیم ...
پیام فرهاد :
شور نزن عزیزم من تا پای جونم میخوامت و کنارتم و میخوام باهات ازدواج کنم ...
سارا ببین من یه فکر بکر دارم بیا با هم فرار کنیم و بعدش با هم ازدواج کنیم
نظرت چیه ؟
سارا : فرار کنیم ؟ مگه میشه ؟ آخه چطور ممکنه؟ پس مامان و بابام چی ؟!
فرهاد : ببین عزیزم مهم اینه من عاشق توام و قراره با هم ازدواج کنیم .
تو داری میگی که پدر و مادرت اجازه ازدواج به منو تو رو نمیدن پس باید بین منو اونا یکیو انتخاب کنی
خب نظرت ؟ بلاخره من یا اونا ؟
سارا : فرهاد من عاشق توام و به هیچ قیمتی نمیخوام از دستت بدم .
فقط بگو کجا بیام ؟
نه باریکلا آفرین خوشم اومد به تو میگن دختر با شعور و حرف گوش کن
فرهاد : ساعت ۹ شب تو پارک ملت میبینمت
فقط اینکه دیر نکنی منتظرتم خانومم.
سارا پس از قطع تلفن همراهش سریع ساک مسافرتی اش را از بالای کمد بیرون میکشد و با عجله شروع به جمع آوری وسایل و لوازم ضروری اش میکند.
که یهو مادرش وارد اتاق میشود و با نگرانی جویای دلیل این کار سارا می شود .
سارا با فریاد و هوار به مادرش میگوید:
سارا : به شما هیچ ربطی نداره میخوام برم پیش عشقم از سر راهم برید کنار ازتون متنفرم میخوام برم پی خوشبختی پی زندگیم و با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم ....
مادر با گریه و اشک و التماس دختره احمق خر نشو تو داری با اینکار خودتو بدبخت میکنی ازت خواهش میکنم نرو بشین سرجات مامان من با بابا صحبت میکنم که دیگه دعوات نکنه
کمی صبر داشته باش بیا اصلا بشینیم بصورت منطقی منو تو و بابات با هم مشکلتو حل کنیم
دخترم خواهش میکنم لطفا عزیزم احساسی تصمیم نگیر
مادر به سمت ساک مسافرتی دخترش میرود و با التماس و اشک و زاری سعی در کشیدن و گرفتن ساک از دست دخترش می باشد .
سارا با خشونت ساکش را از دستان مادر جدا میکند و مادر را هل میدهد و با عجله به سمت خروجی درب خانه به راه می افتد.
پدر همانگونه که از شدت درد و ناراحتی و فشار عصبی دستش را روی قلبش گذاشته رو به سمت سارا میکند و میگوید:
یادت باشه اگه رفتی دیگه هرگز برنمیگردی تو دیگه جایی در این خانه نداری ....
سارا : برو بابا شما از بچگی مگه چیکار برام کردید
مسخره ترین حرف دنیا خانه کدام خانه خانه ای که همش تکش دعوا و مرافعه و بحثه ....
معلومه که برنمیگردم ....خیالت تخت بابا
پدر سارا : بابا ؟! من دیگه پدر تو نیستم تو دیگه بابایی به اسم من نداری
سارا با پوزخند : خداحافظ و درب را محکم میکوبد.
پدر در حالی که شوک عصبی شدیدی بهش دست داده حیران و متعجب و گنگ و بهت زده به روی مبل بی حال و ناتوان می افتد . ( فید اوت میشه )
سکانس ۲
خارجی / پارک / ۹ شب
( فید این ) ملاقات سارا و فرهاد در پارک ملت :
سارا در پارک بر روی نیمکت در انتظار فرهاد به انتظار نشسته است.
فرهاد : به سلام ببین کی اینجاست
خانم خوشگله عشق ننر و نق نقوی من
سارا : سلام عشقم .
چطوری ؟ چرا دیر کردی فرهاد ؟ یکساعته منتظرت نشستم اینجا .
فرهاد : بی خیال
راستی میخوام ببرم به مادرم نشونت بدم بهش بگم عروس آوردم برات
سارا : وای باورم نمیشه فرهاد تو یه مرد بزرگ و کاملی یه فرشته واقعی هستی آرزومه که زودتر با هم ازدواج کنیم و پدر و مادرم متوجه بشن که چقدر در مورد منو تو اشتباه میکردند و الکی و ناحق قضاوتمون کردن .
فرهاد : درد و دلاتو بزار واسه بعد الان مادر شوهرت منتظرته بدو که خیلی کار داریم امشب شب عشق و حاله جووووون عجب شبی بشه امشب ( با خنده مرموز )
سارا سوار ماشین فرهاد میشود و با هم به سمت منزل فرهاد حرکت میکنند.
فرهاد کلید درب خانه را می اندازد و با هم وارد خانه میشوند .
سکانس ۳
داخلی / شب / خانه فرهاد
سارا : فرهاد پس مادرت کجاست ؟ انگار کسی خونه نیست .
فرهاد چفت درب خانه را محکم می اندازد و دری را قفل میکند.
سارا وحشت میکند و سراسر وجودش را ترس فرا میگیرد.
سارا با حالتی لرزان و ترسان : فرهاد چی شده چرا اینجوری میکنی چرا درب رو بستی چرا قفلش کردی ؟
مادرت کجاست دوست دارم زودتر ببینمشون .
فرهاد با نیشخند و تمسخر : مادری در کار نیست .
خوب گیرت آوردم جوووون عجب شبی بشه ....
سارا : چی شده داری چی میگی ؟ من نمیفهمم خدای من چرا اینجوری شدی فرهاد
فرهاد : نترس الان میفهمی
یهو درب حیاط پشتی خانه باز میشود و چند مرد جوان کثیف با خنده های خبیث و حیله گرانه و پر از مکر وارد میشوند .
فرهاد : خب مثل اینکه بساطمون حسابی جور شده خانم خوشگله
سارا جیغ میکشد که یهو فرهاد چاقویی از جیبش بیرون می آورد و سارا را تهدید میکند .
فرهاد : اگه جیغ بزنی با این ( چاقو ) طرفی؟ فهمیدی ؟
سارا از ترس بیهوش میشود. ( فید اوت )
سکانس ۴
خارجی / روز / پارک
مدتی بعد وقتی به هوش می آید خودش را در وضعیتی منزجر کننده و نامناسب با لباس هایی پاره و پوره و صورتی خونین و مالین و زخم شده مشاهده میکند .
و تازه متوجه میشود که چه حادثه و فاجعه هولناک و وحشتناکی برایش اتفاق افتاده و مورد تعرض جنسی چند مرد هوس باز و کثیف قرار گرفته است . سارا یک شبه زندگیشو می بازد و از یه دختر شاد و امیدوار به یه دختر بدبخت و تباه شده مبدل می شود .
سارا چند شبی را کارتون خواب می شود .
شب سوم پس از حادثه بر روی نیمکت پارک نشسته بود .
که ناگهان زنی فالگیر به سمتش آمد و کنارش نشست.
زن فالگیر : فرار کردی ؟ جا نداری بخوابی شب درسته ؟
سارا بغضش میترکد و یهو میزد زیر گریه
آره فرار کردم گول خوردم حالم خیلی بده خیلی خیلی بد ....
زن فالگیر : من به امثال شما دختر فراری ها خیلی کمک کردم بهم اعتماد کن من بهت جا میدم غذا و لباس ولی در ازای لطفی که بهت میکنم باید برام کار کنی .
سارا : باشه اما چه کاری هر کاری باشه قبول میکنم
زن فالگیر : بیا اول اینو بگیر که برات معجزه میکنه سریع حالتو خوب میکنه یجورایی باهاش میری فضا
سارا : این چیه ؟
زن فالگیر : نپرس یچیز خوبیه که اگه مصرفش کنی حالتو خیلی خوب میکنه و گذشتتو باهاش فراموش میکنی
اگه میخوای حالت خوب شه فقط باید بهم اعتماد کنی من میخوام کمکت کنم.
سارا : آخه؟!
زن فالگیر : آخه نداره بکش ببین منو اینجوری باید بکشی اووووف چه حالی میده اوفی آدمو میبره تو فضا انگار رو ابرایی ( خنده مضحک )
سارا به زن فالگیر اعتماد میکند و یدکن اینکه بداند چه چیزی در دست دارد شروع به کشیدن هروئین میکند .
سکانس ۵
خارجی / روز / پارک
سه ماه بعد :
سارا معتاد و خمار در حال التماس به زن فالگیر :
سارا : خمارم بهم مواد بده خواهش میکنم درد دارم ااااای بدنم خمارم بهم مواد برسونید
زن فالگیر : پولت کمه اول باید پولشو بدی
سارا : ندااارم بهم کمی مواد بده دارم میمیرم درد دارم...درد دارم ...
سارا به همراه قرص برنج در حال خود کشی
( نیم ساعت در حال ضجه و دست و پا زدن با مرگ به علت خودکشی با قرص برنج )
صدای آژیر پلیس و گزارش ماموران نیرو انتظامی که در بی سیم گزارش خودکشی یک دختر با قرص برنج رو دارند میدن
آمبولانس می آید و پارچه سفید کفن را روی صورت سارا میگذارند و آمبولانس به همراه جسد سارا از محل دور می شود.
ایده پرداز و نویسنده فیلمنامه :
دکتر رزیتا دغلاوی نژاد ( مشاور و روانشناس , هنرمند بین المللی , نابغه ایرانی , چهره شاخص ملی )
پایان