رشته مهندسی ردیابی برای اونهایی ساخته شده که دوست دارن در تمامی کسب وکارهای و سازمانها شرکت داشته باشند و همینطور بتونن درآمد و رشد فردی بیشتری داشته باشند.
این رشته از کجا به وجود آمد؟ از آنجا که من دهها صنعت رو در کشور براشون پروژه انجام دادم و در کنارش رشد فردی و کسبوکار داشتم. حالا هم دارم این رو به علاقهمندان، دانش پذیرانم و صاحبان کسبوکارها آموزش میدهم. همه آنچه برای تنوع طلبیشون نیاز دارن
سلام. من میلاد نورالهزاده هستم.طراح و مدرس رشته مهندسی ردیابی. این داستان زندگی من است. چی شد که وارد این حوزه شدم و چرا رشته مهندسی ردیابی رو طراحی و ارائه کردم. امیدوارم که برای شما هم جالب باشد.
اولین فناوری مهندسی ردیابی : بارکد
سالها پیش در تولیدی پدرم کار میکردم و ما مجبود بودیم که با فروشگاههای زنجیرهای رفاه همکاری کنیم. اون موقعها من راهنمایی بودم. رفاه اجبار کرده بود که حتما از بارکد بر روی محصولاتمون استفاده کنیم. این شد که من برای اولین بار با بارکد آشنا شدم. خیلی برام جذاب بود. یک دستگاهی که بارکد چاپ میکرد و یک دستگاهی با ساطع کردن نور بر روی آن بارکد را میخواند. همیشه داشتم برای تولیداتمان بارکد چاپ میکردم و به این نکته توجه میکردم که این دستگاه امکان چاپهای مختلف را دارد. از آشنایان محصولات تخمه و آجیل تولید میکرد برایش لیبل اسم محصول و قیمت چاپ کردم و به عنوان پیشنهاد معرفی کردم. شدیدا استقبال کرد و بارهای بار به من اشاره میکرد که این پیشنهاد من در کسبوکارش تاثیر زیادی داشته و از من تشکر میکرد. این شد که در همان دوران نوجوانی به این فکر میکردم که باید بتوانم کاری کنم که هر کسی در زندگی و کسب وکارش بتواند با این ایده آشنایی پیدا کند. همیشه در همه حال دنبال یک راهی بودم که این فناوری و مزایای اون رو معرفی کنم تا جایی که گاهی مورد تمسخرشون بودم. توی شوخی ها به من طعنه میزدن. اما من میدونستم که این به نفعشان هست ولی آنها نمیفهمند.
دومین فناوری مهندسی ردیابی : RFID
در آن دوران عشق و علاقهمن کامپیوتر بود، هرچی از کامپیوتر بیشتر یاد میگرفتم برایم لذتبخشتر بود. یادم هست همیشه هفته نامه عصرارتباط رو میگرفتم و با ولع مطالب اون رو میخوندم. تا اینکه یک روز آگهی یک کارگاه سه روزه رایگان از سوی شرکت آواژنگ تک رو دیدم. نوشته بود کارگاه رایگان هستش و فقط باید در سایت ثبتنام کنیم. من به سرعت رفتم در سایت ثبت نام کردم و موفق شدم که به کارگاه راه پیدا کنم. برام یک خاطره رویایی بود هر روز منتظر رسیدن روز موعود کارگاه و همایش بودم. روزی که در همایش حاضر شدم رو خوب به خاطر دارم. در میان دهها مرد و زن بزرگتر از خودم از 30 تا 50 سال داشتم میچرخیدم. یک سالن همایش که سمت راست پر از صندلی بود و سمت چپ یک عالمه وسایل که روی میزها قرار گرفته بود. همایش شروع شد و متوجه شدم که خیلی از افراد یا نیومدن(چون رایگان بود) یا اینکه بخشی از این سه روز رو میان. اما من هر سه روز رو با مکافات رفتم و این شد که زندگی من در مسیر جدید خودش قرار گرفت. برای من مدرکی صادر کردند و چند بار هم با من تماس گرفتن ولی این من بودم که به دنبال اونها رفتم. در اونجا با فناوری RFID آشنا شدم. یه نوع بارکدی که به صورت بی سیم کار میکرد! به لیبلهاش تگ میگفتن و به اسکنرهاش Reader. یادم هست که بعد از اون هر روز خدا داشتم درباره اون میخوندم. کم کم متوجه شدم که این تکنولوژی کاربردهای زیادی داره. همه جا که فکر میکردم داشتم میدیدم که میشه ازش استفاده کرد. از فروشگاهها تا فرودگاهها و حتی دریا و... اما چرا هیچ کسی به اون توجهی نمیکنه؟! هرچه به جلو پیش میرفتم میدیدم که خیلیها دارن شروع میکنن که این تکنولوژی رو بیارن توی بازار. یادمه قولهایی چون ایرانخودرو خودشون رو صاحبنام این فناوری میدونستن. کنگره RFID شروع شد. به سختی توش شرکت کردم و دیدم که همه دارن دربارهاش حرف میزنن. با خودم گفتم که مسلما تا چند سال دیگه بازار پر از این فناوری میشه!! (بیش از 10 سال گذشته و هنوز خیلی از جاهای بازار از این فناوری و مزایایش بی اطلاع هستند) یادم هست که اون دوران ایمیل مشهور خودم رو در یاهو ثبت کردم iranRFID
در جریان رویدادهای پیرامون میدیدم که هر روز افرادی در حال تعریفهای رویایی درباره RFID هستند. حتی خاطرم هست که در کنگره بعدی RFID، دبیر همایش رفت بالا و گفت: خانمها و آقایان دیگه کسی ایده و یا طرحی برای ایرانخودرو نداره؟ (تقریبا همه یک مقاله و یا طرح داده بودن درباره نقش RFID در ایران خودرو از انبارها تا سرویسهای بهداشتی !) به خاطر علاقه خودم به بارکد و RFID سعی کردم یاد خاطرات پیشنهادی خودم بیفتم و به صورت عملی ایدههایم را برای مخاطبیناش پیشنهاد کنم. هر روز داشتم دنبال مخاطب میگشتم و وقتی کسی به چشمم میآمد (برای پیشنهاد دادن انتخاب میشد) تمام هم و غم خودم رو جمع میکردم که بتونم بهش پیشنهادی رو بدم که ازم قبول کنه. این شد که در این مسیر پیشنهاد دادن دارای مهارت ویژهای شدم. از سوپرمارکت دم کوچهمون تا کارخانهجات مختلف. هر روز به یک ایده جدید فکر میکردم و همیشه در حال جلب نظر مشتریان احتمالی ام بودم. ( دوستی دارم به نام جمشید که سالهاست هم دیگر را میشناسیم. جمشید یک فروشگاه لوازم صوتی خودر داره. الان که فکر میکنم میبینم که حتی این دوست من بعد از 20 سال هنوز من رو با ایدهها و پیشنهادهایم درباره RFID و بارکد می شناسه! حتی الان هم از من راهنمایی و مشاوره برای انبارها و فروشگاهاش میگیره. به نوعی با دیدن من در همان لحظه ایده،راهکار، RFID و... تداعی میشه که همینه نتیجه تلاش همان دوران من است) کمکم متوجه شدم که صاحبان کسبوکارها اصلا علاقهای به مزایای بارکد و RFID ندارند. در اصل اونها مشکلات ریشهای تری داشتند و فکر میکردن با زدن یک لیبل مشکلی از آنها رفع نمیشود.
اولین پروژه مهندسی ردیابی: انبار شکلات
تا اینکه به پیشنهاد نزدیکان در تابستانی به بازار مولوی تهران رفتم. چون کامپیوتر بلد بودم به صاحب حجره کمک کردم که تمام حساب و کتابهایش را وارد کامپیوتر کند. حوالهها را صادر کندو... در این بین با فرآیند تجارت آن حجره آشنا شدم و فهمیدم که هر ماه عذاب آورترین کار آنها انبارگردانی و حساب کتاب هستش. هرروز در راه برگشت به خانه به این فکر میکردم که باید از RFID استفاده کنیم و در خیالم جلسه مذاکره و تصمیم میگذاشتم و خودم رو نقض میکردم که نه این کارتنها 10هزارتومن قیمتشان هستش. سودی ندارند که 500 تومن RFID بزنیم و... یک روز ایدهام را برای توضیح دادن به صاحب حجره(حاجی) روی کاغذ نوشتم و متوجه شدم که برای توضیح بایستی اول بارکد را به اون توضیح بدم که بهتر میشناسه و همانجا ایدهام رو با بارکد در آوردم. دیدم که هم ارزانتر میشود و هم اینکه عملیتر. در راه برگشت خودم رو در جلسه مذاکره فردی بردم و دیدم که بهترین ایده و راهکار هستش. فردا رفتم با حاجی صحبت کردم. یادم هست که در زمان بدی خدمتاش رسیدم و حاجی حرفهای من رو درست نفهمید و گفت حالا ول کن این حرفها رو، برو اون فاکتورها رو ببر انبار و... یادم هست که خیلی ناراحت بودم، از خودم، از طرز بیانم، از اینکه نتونستم ایدهام رو خوب و جذاب بیام کنم و... هر چه بود تمام شده بود. مثل همیشه نتوانسته بودم که پروژه رو بالفعل کنم. هر روز درحال برگشت با خودم فکر میکردم که حاجی شاید قبول کند. باید راهی باشد که ما کارهامون رو بارکددار کنیم. شاید روش ارائه خودم رو باید متفاوت کنم و... روزها گذشت تا اینکه یک روز که داشتم تو انبار با مسئولاش صحبت میکردم گفت: پنجشنبه و جمعه کلی کار داریم. شمارش این لعنتیها(منظورش کارتنهای شکلاتها بود، حاجی ما عمده فروش شکلات بود) نمیدونم پس چرا این کامپیوتر لعنتی رو آوردین. این که کمک خاصی نمیکنه. تازهاش هم همش بایستی بشینم اینها رو توش وارد کنم. پس این به چه دردی میخوره؟
من هم نشستم برای انباردار توضیح دادم که این کامپیوتر به تنهایی مهم نیست. بایستی ابزار دیگهای باشه که سریعتر و دقیقتر اطلاعات رو وارد کنی و بتونی روی اون حساب کنی. پرسید اون چی هستش؟ گفتم: بارکد، ندیدی تو فروشگاهها استفاده میکنن؟ اون روز تا تونستم با جزئیات برای انباردار توضیح دادم که بارکد چی هستش. مزایایاش چیه، چطور ازش استفاده میکنیم و... وقتی درباره نحوه استفاده و اجرا صحبت کردیم اون سگرمههاش رفت تو هم و معلوم بود که دوست نداشت این کار رو انجام بده. یه طورایی مقاومت در تغییرات رو میشد در چهرهاش دید. من هم بهش گفتم خوب اینم یه راه بهتره، ولی هر کسی قدر تغییرات رو نمیدونه. یادته که فاکتورهای بدخط و شماره حوالهها چقدر اذیتات میکرد؟ حالا چی؟ انباردار داشت به این حرفم فکر میکرد که از حجره زنگ زدن و من رفتم. قرارشد من پنجشنبه کمک بکنم که زودتر انبار سرشماری بشه. دو روز قبلاش یک ایدهای به ذهنم رسید. موجودی انبار رو از نرمافزار حسابداری گرفتم: سههزار کارتن. یاد پیشنهاد خودم به فامیلمون افتادم. لیبلهای چاپ شده که اول تست کرد. سریع رفتم و هزارتا لیبل چاپ کردم و روز انبارگردانی در زمان شمارش بر روی کارتنها لیبل چسبودنم. اولش سخت بود و همه مخالفت کردن ولی انباردار منتظر ماند که ببیند چه اتفاقی میافتد. وقتی لیبلها تمام شد. آمارها رو دقیق ارائه کردم. 1000 کارتن با این جزئیات. همه تعجب کردن. حاجی که اونجا بود بهم گفت چطوری شمردی؟ کی همراه تو شمارش کرد؟ گفتم میتونین بشمرین. اونجا بود که متوجه شدم من 7 کارتن از سرشماری اونها بیشتر بودم. بعدازظهر موضوع رو به حاجی توضیح دادم و اون هم سریع از این کار خوشش اومد. گفت فردا این کار رو تموماش کن. همه رو بارکد دار کن بزن توی سیستم. اونجا بود که فهمیدم موفق به گرفتن یک مشتری شدم. اما مشکلات در کسری از ثانیه در جلوی چشمانم ظاهر شد! من که نرمافزار مناسب رو نداشتم. حاجی فکر میکرد که ما میتونیم اینها رو در نرمافزار حسابداری مون وارد کنیم. من همون لحظه جواب دادم که همینطوری نمیشه. کار میبره! حاجی گفت:چند روزه انجام میشه؟ گفتم: نمیدونم. این لیبلها رو هم خودم از جیبم دادم. این خرج داره. حاجی گفت: شنبه برام در بیار چقدر میشه و چند وقته. از صندوق هم پول لیبلها رو بردار. برو ببینم چیکار میکنی. من هم بلند شدم رفتم سمت خونه. از انبار تا خونه(کرج) داشتم به این فکر میکردم که این کار رو چطوری باید انجام بدم؟ از کی بپرسم؟ چندوقته انجام میشه؟ برای انجاماش چه چیزهایی لازم داریم؟ و... تنها این رو یادآوری کنم که قرار شد با 800هزارتومن انجام بدیم اونم توی یک ماه ولی به خاطر بیتجربگی تو دو ماه با 2میلیون تومن هزینه انجام دادیم. عالی نبود ولی خیلی تجربه خوبی بود. کمکم راههای جدیدی برایم باز شد. وقتی به آن روزها فکر میکنم از تعجب انگشت به دهان میشوم. نوجوانی که نه کامپیوتر دارد و نه اینکه برنامهنویسی بلد است توانست با کلی مشقت یک راهکار انبارداری مبتنی بر بارکد سریال انجام دادم. روزی که به پایداری پروژه رو رسیدم خوب به خاطر دارم. صدها سناریوی تست رو چندین بار تست کردم. از 9 صبح تا 10 شب داشتم کار رو تست میکردم. کارگرها و انباردار رو آموزش میدادم. نکات رو یادداشت میکردم و...
سومین فناوری مهندسی ردیابی: GPS موقعیت یاب جهانی
روز بعد اول مهر بود. من عازم مدرسه بودم. اما من دیگر میلاد قدیم نبودم. حس میکردم که راهی جدید رو در زندگیام پیدا کردهام. راهی که هنوزم با همه سختیهایش دنبال میکنم. دیپلم من الکترونیک بود و من نتوانسته بودم که بر طبق میلام کامپیوتر بخوانم. به طوری که همیشه با حسرت به کلاسهای بچههای کامپیوتر نگاه میکردم. اما در آن دوران با دوستی آشنا شدم که در کنار الکترونیک با میکروکنترلرها کار میکرد. پدر علی در تام ایرانخودرو بر روی سیستمهای کنترل کار میکرد. که این باعث شد او هم به رشته الکترونیک علاقه مند شود و در کنار آن برنامهنویسی میکروکنترلرهای مختلف را یاد بگیرد. همیشه یادم هست که او با یک کار جدید در آستین خود من را شگفت زده میکرد. از درب بازکن ریموتی تا تایمر لامپ اتاق به همراه سنسور نور و... تا اینکه در ذهن علی و پدراش یک چیزی جرقه زد. سیستم موقعیت یاب ماهوارهای! پدر علی در آلمان با این سیستم آشنا شده بود و برایش خیلی جذاب بود. پروژه پدر و پسر ساخت یک موقعیت یاب ماهوارهای بود. من هم در کنارشان داشتم این اتفاق رو نظاره میکردم. پدر و پسر یک مداری طراحی کرده بودند که اندازهای در حدود یک جعبه دستمال کاغذی داشت.یک آنتن داشت و حافظه داخلی. تنها کاری که انجام میداد این بود: موقعیت دستگاه را دریافت و در حافظه ذخیره میکرد. اما برای اینکه این کار را انجام دهد یک باطری سه کیلویی موتور سیکلت لازم داشت! تازه خالی کردن حافظه اون هم دردستر داشت. اون موقعها حافظهها روی پردازندهها بود. کم حجم و دردسر دار. اما من به خاطر دارم که همیشه فکر و ذکرم اون دستگاه بود. به خیال پردازیهای متعددی خودم رو مشغول میکردم. گاهی این خیالات رو به صورت یک خاطره به همراه اغراق برای دوستانم در مدرسه تعریف میکردم.حالا که فکر میکنم آن داستانهای دروغین همه داشت برایم طراحی راهکار رو محیا می کرد. چون باید در زمان تعریف رویاپردازیهایم حتما منطق و عملی بودن آن را در داستانم دنبال میکردم. این شد که همیشه در حال تحلیل راهکار تعریفیام بودم. از کیفهای مدرسه که موقعیت دانشاموز رو ثبت میکنه و مادر پدرها کیف رو به کامپیوتر متصل میکنن و میفهمن که ما بعد از مدرسه کجا بودیم تا سرویس مدرسه، اتوبوس اردوی مدرسه و... جوری اینها رو با جزئیات تعریف میکردم که اگر همکلاسیهایم این موقعیت یاب رو داشتن میتونستن همانطوری استفادهاش کنن. این شد که اون سال من توانستم اولین تجربهام را با ردیاب و موقعیت یاب ماهوارهای یا همان جیپیاس داشته باشم. با فناوریایی که یکی از فناوریهای پرکاربرد در بازار ایران هست.
در پستهای بعدی به ادامه داستان و اینکه چطور با فناوریهای دیگه مهندسی ردیابی آشنایی پیدا کردم و اینکه چطور راهکار ارائه کردم و پروژه دریافت کردم و حتی چطور در بیزنس مهندسی ردیابی برای خودم موقعیتهای خوبی رو ایجاد کردم از مذاکره تا قرارداد و...
ممنونم که تا اینجای داستان من همراهم بودین