پدرام بهاآبادی Pedram Bahaeabadi
پدرام بهاآبادی Pedram Bahaeabadi
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

شب اولین دیدار - نوشته شماره 8

این متن زاییده تخیل ذهن نویسنده است...

ساعت 14:42، امروز صبح باید میرفتم خاکسپاری بابای دوستم. گفتم شاید توو خاکسپاری باید فقط افراد نزدیک بودن. فردا میرم مسجد. اینکه باید میرفتم و نرفتم و یه چیزی توو مغزم یه بهونه سطحی اورد که نرم اعصابما خورد کرده.

بدتر از اون داستانی ه که هنوز با کسی راجع بهش صحبت نکردم. به پوریا گفتم شب بیاد براش بگم. ولی اونم گزینه خوبی نیست. البته خوبه هاااا، یه سری باگ های داستان را توو ذهن یه نفر دیگه داری در میاری.

امروز جمعه س. اخرین روزی ه که مهلت 7 روزه م تموم میشه. یعنی مهلت 7 روزه صبری که قرار شد انجامش بدیم. ولی من ادامه میدم. نوشتن یه داستان واقعی که موازی یک تخیل شکل میگیره، جالبه. چند روز پیش یکی توو ویرگول نوشته بود کاشکی بش برسی... جالبه که تصویر قوی ای میشه باهاش ساخت

جلوی کوه که رسیدیم، درست 200 متر قبل از شیر سنگی ها، اونجا که 6 تا مغازه پشت سر هم هستن، پارک کردم که بریم چای بگیریم. پارک دوبل میکنم، ترمز دستی رو میزنم و یه نگاه بهش میکنم و دوباره لبخند. بذارین ماجرای این لبخند رو بهتون بگم.

یه معلم عربی داشتیم دبیرستان، یه بار که خیلی اعصابش خوورد بود به من گفت نیشتو ببند. من اصن نمیفهمیدم چرا به لبخند میگن نیش. با اینحال من اصن نمیخندیدم. صورتم کلا اینجوری ه. یعنی کلا عضله های صورتم روی لبخند تنظیم شده. دو سه بار بلند گفت: بهاآبادی مگه نمیگم نیش تو ببند. ابوالفضل، دوست دوران دبیرستان، که یه پسر خیلی آرومی بود و کلا هیچ معلمی باهاش مشکل نداشت، وقتی دید من واقعا نمیتونم کاری کنم، گفت آقا این همینجوری صورتش، شما فکر میکنین داره میخنده... 4 سال بعد، وقتی توو پله های ارشاد داشتم دنبال مجوز میدوییدم، توو اون اداره گندی که همه فقط تحقیر کردن را بلد بودن و "نه" گفتن به یه بچه 18 ساله، من به اون صورت های عبوث و عصبانی لبخند میزدم و اونا بیشتر عصبی میشدن.

وقتی 24 ساله م شد، پوریا گفت پشت سرت حرف زدیم، گفتم خب، گفت داشتیم میگفتیم چقدر این لبخندت قدرتمنده... که پشتش نمیفهمی چه خبره... خودم بهش فکر نکرده بودم. واقعا از پشت یه لبخند نمیتونین بفهمین توو مغز طرف مقابل تون چه خبره. عصبی ه. داره مسخره میکنه... غمگین ه. چه خبره. ولی لبخند اون رو من میفهمیدم. میفهمیدم پشت این لبخند چیه. اینا رو ک میگم توهم نیستا... میفهمیدم ... بدون یک کلمه این پیام ها جابجا میشد. بینامتنیت داشت. چقدر این کلمه رو دوست دارم

از ماشین پیاده شدیم رفتیم به سمت چایی. یه پل چوبی حدودا 2 متری هست که یه شیب حدودا 40 درجه داره. قوس داره. از این پل های چوبی که فقط برای دکورش منحنی میسازن. وگرنه قرار نیست از زیرش کشتی رد بشه که منحنی میسازنش. یکی از چوب هاشم افتاده بود. از اونا که اگر حواست نباشه، امکان داره پات از بین چوب ها رد بشه و گیر کنه و توو اون شیب تعادل از دست بده و قطعا ساق ت بشکنه. اول اون رفت منم با فاصله یه قدم پشتش رفتم. این شیب رو که اومد بره بالا به خاطر همون یه چوبی که افتاده بود، برای اینکه قدم بلند برداره، ناخودآگاه برای اینکه نیفته دستشا از پشت سرش گرفتم، و رد شد منم پشتش میومدم، نگاه هم کردیم، لبخند زدیم، و این دفعه اولی بود که دستشا گرفتم و ول نکردم، یعنی اونم ول نکرد، متوجه هستین که چی میگم. از اون حالتایی که هیچ کدوم ول نمیکنن. اما جدای از این گرفتن دستا، اون نگاه بعدش که آخرین تیکه چوبی پل را میومدیم پایین و توو چشمای هم نگاه کردیم جذاب ترین قسمتش بود.

دستما از روو کیبورد برمیدارم، سه دقیقه تصویر میکنم. چه لحظه آرومی ه. چقدر خوبه... کاشکی نمیرفتم چایی بخرم و مجبورشم کیفمو دربیارم و اونم از روی فهم دستمو رها کنه تا من چایی ها رو بگیرم. شاید اونم همینا میخواست که اصن چایی نخوریم. همینجوری بمونیم. اینا من باید از مغزش میفهمیدم یا اینکه اون باید میگفت ولش کن الان چایی نمیخوایم بریم یکم بالا. کی باید میگفت؟ من باید خودم میفهمیدم؟ بعد بار اوله که همو میبینم نگه چرا این اینجوریه؟! نگه چرا گفته بریم چایی بخوریم بعد چون دستشو گرفتم میگه نه فعلا چایی نخوریم. یهو بهش بر نخوره؟!

چقدر دیوونه کننده س درگیر منطق و شعور و احساس بشی. مگه من نبودم که میگفتم انگار چند سال بود همو میشناختیم وقتی نشست توو ماشین. پس الان باهاش تعارف داری؟! بهش بگو الان حس خوبی دارم نمیخوام دستتو ول کنم. نه! این که بهش بگم که جالب نیست. اصن نباید بگم که مزه درک این لحظه برای هر دومون توو مغزمون بمونه. این زیباست...

زیبایی به گفتن نیست... چرا به گفتن هم هست ولی نه توو دونفری... شاید توو جمع باید بگی... البته توو جمعی که دو نفر با نگاه باهم حرف میزنن که لازم نیست حرف بزنی

از لبخندش دور نشم. شب مهمونی وقتی اومدیم توو خونه، چشماش پلاس+ لبخند پلاس+ نگاهش از پشت در ه اون یه اتاق و از لای راهرو اون طرف خونه جذبم کرد... و رها نشد... بذارین زاویه دوربین را تعریف کنم اینجا، یه راهرو با عرض 1 متر و 20 سانت را در نظر بگیرین که یه طول حدودا 9 متر داره. اول این راهرو که در ورودی کل خونه س. که از حیاط درا باز میکنی و وارد راهرو میشی. این راهرو سمت راست ش 3 تا در داره و سمت چپش 2 تا. از اولین دری که سمت راست شما هست، دوربین را بکارین. حالا از این زاویه شما داخل یک اتاق را میتونین ببینین. داخل همین اتاق یک در بزرگ دیگه هست که به یه اتاق دیگه راه داره. و این در اتاق بازه. و شما از این جایی که دوربین هست دارین داخل اون یه اتاق دیگه که با یه در بزرگ به این اتاق وصل هست رو میبینین. ولی چون منبع نوری سمت شما نیست، شما در مرکز توجه نیستین ولی اون هست. و نگاهش وقتی داره با شکوفه حرف میزنه رو میبینین. و دیگه تموم... یعنی تازه دیگه شروع...

تازه این شروع میشه... تازه انگار یه دوربین ترمومتر گذاشتی و از این لحظه به بعد با هلیکوپتر داری Track ش میکنی. دیگه مهم نیست کجا باشه و توو دید بصری ت باشه یا نه. اون انرژی ه که دیگه نمیذاره که حذف بشه... حالا هر کاری میخوای بکن... نمیتونی فراموشش کنی

اتاق اتاقتووراهروخبره لبخندچایی نخوریم
بنیانگذار و مدیر لیگ جهانی موسیقی - بنیانگذار و مدیر مسابقات استعدادیابی موسیقی ایران - 09120891902 - تهیه کننده جام موسیقی ایران pedram.baha@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید