امروز سر کلاس تئوری رسانه بودیم. تئوری های خشونت رسانه ای را بررسی میکردیم. کلاس Research Theory یکی از کلاس های مورد علاقه منه. با دکتر ویشنوسکایا. همه شروع کردن خاطرات شون را گفتن. همه
از چی حالا؟ رسیده بودیم به تاثیر بازی های کامپیوتری و تاثیر بازی ها بر خشونت روی کودکان، و بازی کنندگان. هر کسی شروع کرد از تجربه ش گفتن. کسایی که نه هم سن من، ولی حداکثر 5 سال با هم اختلاف سنی داشتیم. همه اسم بازی هایی رو بردن که شنیده بودم، ولی بازی نکرده بودم، نه اینکه بازی نخوام بکنم، نه! بازی نتونسته بودم بکنم!
در این حین که این ها مثال میزدن، به این فکر میکردم ما کی اینقدر از جوونی و بازی و تجربه های سرگرم کننده مون دور شدیم؟! کی؟! چی شد آخرین بازی کامپیوتری جدی من برمیگرده به 16 سالگی. که با کیارش از ساعت 2 تا 5 بعداز ظهر داشتیم GTA بازی میکردیم، بعدش میشستیم درس میخوندیم. اون روزی که کیارش زنگ زد و گفت بالاخره GTA تمام شد یادم نمیره. اینقدر ذوق بود توو صداش!
اون آخرین بازی جدی من بود. بقیه ش، میشه دیگه هوس اینکه یه مدتی کار میکردیم و در حد دو روز سه روز برای اینکه رها بشیم بازی کنیم.
وقتی فکر میکنم بهش میبینم خیلی بدبخت بودیم که تمام فکر و ذکر مون شده بود زنده موندن و پول درآوردن و تلاش کردن. همه تلاش مون شده بود این. هر روز. خودم هر روز دنبال سئو کردن چیزی بودم که گوشیم زنگ بخوره و ببینم چقدر میشه پول در آورد.
ما حقیقتا یک بخشی از جوونی روو نکردیم. مثل این ها. واقعا بهتره بگم اندازه سهم مون در ایران زندگی کردیم. و حالا من شدم جوون 31 ساله ای که 12 سال کار کرده و الان با پول خودش داره آمریکا درس میخونه. و اونا شدن، 25 ساله ای هایی که وقتی من هم سنشون داشتم مستر میخوندم توو ایران، باز هم داشتم کار میکردم.
ما از کی اینقدر بدبخت شدیم، که زندگی هامون اینطوری شد.
نمیگم تقدیر بوده و این حرفا. نه!
خوودمون هم نخواستیم. واقعا جبر بود. جبر بود که دلت بخواد ماشین و خونه خودتو بخری و نذاشتن که بشه. صبح پاشدی و دیدی قیمت خونه و ماشین عددیه که باید بیشتر کار کنی.
خیلی بیشتر

میبینی چقدر جای تو خالی است...